سربازی روز اول (1)
سربازی روز اول، تاریخ تحریر: شنبه؛ 2/12/1390
دلبر
دلبر را کنار کشیدم. توی گوشش گفتم: «برای این دو ماهی که نیستم مقداری پول جمع کردم تا دست خالی نباشی.» نزدیک بود چشم هاش سرریز کند. با نگاهش داشت تشکر می کرد. وقتی دستش را جلو آورد، سکه های مشتم را توی دستش خالی کردم. تازه دو قِرانی اش افتاد که چرا همیشه التماسش می کردم تا سکه بیشتری به من بدهد.
برایمان شده بود یک بازی شیرین. همیشه به او می گفتم: «اگه درس نمی خونم به روی من نیار. از کم کاری هام حرفی نزن. فقط تشویقم کن تا بیشتر بخونم.» او هم هر شب به من جایزه می داد؛ از سکه 5 تومانی بگیر تا 100 تومانی. همان طور که او خیلی جدی به من جایزه می داد، من هم همانطور جدی سکه هایم را توی طاقچه پس انداز می کردم. بعضی مواقع هم پیله می کردم تا یک سکه اضافی به من بدهد.
کنکور ارشدم را که دادم دو روز بیشتر مهلت نداشتم. همان قدر که روزهای فراق کند می گذرد، روزهای وصال تند. باید خودم را به پادگان مشهد معرفی می کردم.
* * *
یک مشت سکه را توی دستش خالی کردم. هاج و واج من را نگاه می کرد. یاد روزهایی که با هم درس می خواندیم، او به من سکه جایزه می داد و من هم پس انداز می کردم. حالا همه پس اندازهایش را به خودش داده بودم. به چشم ها و نفس هایم مسلط شدم و با آن ها خداحافظی کردم. ایستاده بودند و من راهم را کشیدم و رفتم.