خط نوشته های درهم

سربازی / روز پنجم (1)

دوشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۳، ۰۹:۴۲ ق.ظ

خاطرات سربازی روز پنجم، جمعه؛ 5/12/90

 

تیمسار


صبح که بیدار شدیم آب ها وصل شده بود. دیگر نیازی به بطری و آفتابه نبود. نماز صبح را فرادا خواندیم. کمی معطل کردیم و حدود ساعت شش بود که از سرگروه هفت درباره نظافت سوال کردم. هر گروهی نظافت قسمتی را برعهده دارد که باید هر روز بین ساعت 6-6:30 دقیقه انجام دهد. گروه ما هم باید هر روز کریدور و راه پله ها را تمیز کند. به تیمسار گفتم برای نظافت چی کار باید کنیم؟ گفت: نظافت چی؟ وقتی توجیهش کردم گفت: نمی خواد بابا. تمیزه. برو استراحت کن. وقتی بچه ها در صف های سازمانیشان می ایستند، هر صف یک گروه می شود و نفر اول هر صف یعنی بلند قدترین گروه، می شود سرگروه. سرگروهمان تیمسار است. خودکوک توجیه است. می داند شیرینی خدمت به دو در کردن است. سرگروهمان کسی را اذیت نمی کند، برای کسی باید نباید نمی کند، درجه تیمساری را برای آن به او داده ایم که هر چه درجه بالاتر می رود، طرف اُورت تر می شود.

 

موزه سوئیس


ساعت هفت بود که پشت ساختمان فرمانده گردان به خط شدیم. استوار مهربان به آنکادرها ایراد گرفت. گفت فقط تخت 33، 102 و 119 خوب بوده است. کفری شده بودم. ته استکانی می گفت: آنکادرت رو باید ببریم موزه سوئیس بذاریم. فری کچل هم همیشه صبر می کرد آنکادر من که تمام می شد، تختش را مرتب کنم. الهام می گفت: «33 و 119 شماره تخت ارشد و منشی است.» راست و دروغش با خودش. یزدان همان بالاخدمتی است که چند ماهی را قبلا سرباز بوده و برای همین ارشد شده است. سیاه چرده است همیشه اخم دارد. نمی خواهد کلاس ریاستش از بین برود. رسول بلند ولی زورش نمی رسد و نمی تواند زور بگوید. برای همین می خندند و بچه ها را با خواهش و التماس مجبور می کند کارهایشان را درست انجام دهند.

 

معاف از رزم


به خط رفتیم جلوی بهداری و روی ریگ ها نشستیم. فرمانده گردان یک ساعت برایمان حرف زد. بیشتر از انسانیت و اخلاق می گفت. از رزمنده ها و شهدا، کمی هم از اردوگاه: «نمازخواندن اجباری نیست ولی مسجد آمدن اجباریه. باید همه بیان تا بتوانیم شما را کنترل کنیم. برای معاف از رزم بودن یا استعلاجی، ما رو دور نزنین. ما خودمان ختمیم. گیاهی هست که توی پادگان ما هم رشد می کنه، که اگر آبش رو به دستت بمالی و با نایلن بپیچی، دست هایتان کپک زدگی پیدا می کنه. دوره ی قبل 2-3 سرباز این کار رو کردن. دست یکی و پای یکی دیگر. ما هم برای تنبیه آن ها گفتیم تا یک هفته بیرون گردان چادر بزنید تا بقیه بچه ها مریض نشن. خوب که تنبیه شدن برگشتن. دست یکی را هم زنبور نیش زده بود و گفته بود که شکسته است. دستش را گچ گرفت و بعد عفونت کرد و به غلط کردن افتاد، رک و ساده...»

دکتر، پروفسوری گذاشته بود. حدودا 30 سالش بود. ما که پشت به آفتاب نشسته بودیم و او مجبور بود که رو به آفتاب بایستد، دست راستش را سایه بان چشم هایش کند و شرایط معاف از رزمی را بگوید: «بیماری صرع، عمل مغز، کما رفتن، مجموع نمره چشم برای لیسانس ها بیش از 8 و آستیگمات مجموع دو چشم بیش از 5، پارگی پرده گوش، فرورفتگی یا برآمدگی سینه، دیابت، کم کاری یا پرکاری تیروئید، اختلالات دریچه قلب، سکته قلبی یا مغزی، سرطان، آسم و...» 48 نفر از گروهان ما برای کمیسیون معاف از رزم اسم نوشتند. نمی دانستم با این همه مرضی که بچه ها داشتند خدا را شکر کنم که سالمم و یا غصه بخورم که معاف از رزم نمی شوم؟

 

حمام عمومی


وقتی از بهداری برگشتیم به صف شدیم برای حمام. ساعت 10 و نیم بود. 5 روز توی خاک و خل دست و پا زدن، نیاز به یک حمام اساسی دارد. حمام ضلع شمالی گردان بود ولی با فاصله بسیار دور. حمام را هم باید با صف برویم و برگردیم. این جا تنها چیزی که به صف نیست توالت رفتن است. البته توالت ها هم در ساعت های اوج مصرف صف دارد ولی دیگر نیازی نیست که در جای سازمانی خودت بایستی، جازدن مجاز است، حرف زدن ممنوع نیست، شاید بیشترین تفریح بچه ها همین توالت رفتن باشد. با صف وارد حمام می شویم، سالن 5 در 5ی که دورتادورش قفسه لباس است. کل گروهان لباس هایشان را در می آورند. همه لباس ها به جز همان یک تکه ی اصلی. بعد همه هجوم می آورند به داخل حمام. حدود ده دوش رو باز مخصوص آدم های راحت به شرط همان یک تکه اصلی. سمت راست هم راهرویی است و با 10 دوش انفرادی. البته این جا هم به قائده صف است. آن هایی که داخل اند برایشان مهم نیست ده نفر منتظر هستند و آن هایی هم که پشت در هستند چاره ای ندارند که همان جا باشند. شرایط مناسب است برای پرورش علف. عاقبت نوبت ما شد. همیشه ته دیگ چرب نیست. آب، سرد سرد بود. آب را توی مشتم می گرفتم و کم کم روی بدنم می ریختم. وقتی کاملا خیس شدم کم کم خودم را بردم زیر دوش. حس می کردم قفسه سینه ام را دارند از دو طرف فشار می دهند. هوا با اکراه از سینه ام بیرون می آمد. سرم را که زیر دوش گرفتم مشکل حل شد. خودم را سریع خشک کردم و بیرون آمدم. الهام و فری کچل که برای معاف از رزمی در بهداری مانده بودند، نیامدند و قرار است فردا ساعت 3 و نیم صبح به حمام بیایند.

از حمام که برگشتیم مسیر طولانی بود و سر ظهر. به آسایشگاه که رسیدیم صورت همه بچه ها سرخ شده بود. دوش و بعد هم آفتاب کار بچه ها را تمام کرده بود. دماغ و گونه هایم سرخ شده بود. آفتاب این 5 روز قیافه های ما را از آدم به در کرده است. پشت گوش ها، پشت گردن، گونه ها، دماغ و پشت دست ها، آفتاب رحم ندارد. از ته استکانی کرم جی گرفتم. باید برای ضد آفتاب فکری بردارم.

 

همیشه مقسم مقصر است


بعد نهار یکی از مقسم ها وارد آسایشگاه شد و با ناراحتی شروع کرد به جیغ و داد کردن: کی گفته مقسم ها غذا کم و زیاد میدن؟ ما امروز خودمون هیچ چی غذا نخوردیم.... الهام مثل نفوذی ها از همه جا خبر می آورد، می گفت: منشی بهشان گیر داده که غذای بیشتر را به دوستای خودت میدی.... امروز که به مقسم ها غذا نرسید. شاید مقسم ها امروز غذای بیشتری برای بچه ها کشیده اند تا خودشان غذا نخورند و حرف و حدیث های تقسیم غذا را تمام کنند. البته حالا هم که غذا کم آمده مقصر باز هم مقسم است. باید طوری عادلانه تقسیم می کرد که به همه می رسید. بچه ها هم که فقط چشمشان توی غذای دیگران است. کافیست یک لوبیا کمتر از نفر قبلی یا بعدی توی ظرفش بریزند، انقدر سریش می شوند که نتوانی از دیگ جدایشان کنی. فقط مقسم ها هستند که همه ازشان بدشان می آید.

 

حلقه


عصر بیکار بودیم. به قول ته استکانی «یک کله خوابیدیم.» نیم ساعتی بیشتر نبود ولی خیلی چسبید. این پنجمین روزی بود که توی خدمت بودیم و از خواب ظهر بی بهره شده بودیم.

عصر دور هم نشسته بودیم و حرف می زدیم. هر کسی گله ای داشت. دست توی جیب کردن ممنوع است. فرمانده گفته هر کس که دست هایش را توی جیبش کند، دستور می دهد که جیب هایش را بدوزد، تا یادش بماند که سرما بخورد ولی دست هایش را توی جیب هایش نکند. صبح ها دستکش برداشتن اجباری است. این تنها سخت گیری و اجباری است که برای خودمان است. برای سرما نخوردن و مریض نشدن. امروز برای اینکه بچه ها سرما نخورند فرمانده دستور داد تا ارشد بچه ها را در دوگروه به حمام ببرد تا در هوای آزاد خیلی الاف نشوند و سرما نخورند. البته شال گردن هم ممنوع است، چفیه هم.

فرمانده سر صف گفته بود: همه انگشترهاشون رو در بیارن و بکنن توی ساکاشون. نبینم کسی انگشتر توی دستش باشه. هیچ چیز مثل این برایم سخت نبود. هر وقت حلقه ام رو می دیدم یاد دلبر می افتادم. یاد روزهایی که با هم راه می رفتیم. حس می کنم اگر حلقه ام را در بیاورم انگار دلبر را فراموش کرده ام. اگر توی تلفن از حلقه پرسید چه جوابی بهش بدهم و ... مجبور شدم که درش بیاورم. البته به زور. داشتم فکر می کردم چه کارش کنم. اگه بخواهم بیندازم ته ساکم که دیگر نشانه ای از تاهل ندارم. مگر این که چشم هایم تاهلم را لو بدهد. اگر هم که حلقه نباشد مگر کبوترهای مهاجر را ببینم و یاد تو کنم. البته الان که فکر می کنم دلایل زیادی هست که یاد دلبر کنم. مثلا موهایم که همیشه دلبر برایم کوتاه می کرد و الان کال کال شده است، لباس هایم که همیشه دلبر اتو می کرد و الان شلخته پلخته است و.... درش آوردم و گذاشتم توی جیب چپ لباس کارم. روی قلبم. قرآن کوچکم را هم گذاشتم توی همان جیب، دفع چشم زخم و امیدوار به مدد الهی. جیب های دیگرم هم که هر کدام چیزی دارد. جیب راست مخصوص دفترچه راهنمای خدمت است. جیب شلوار هم که یکی کلیدهای کمد، مهر و خودکار را داخلش می گذارم و جیب عقب هم که مخصوص کیسه کفش و اگر پولی داشته باشم است.

فرمانده به ته استکانی گیرداده بود که چرا کلید کمدش را از کش رد کرده و توی دستش انداخته است: مگه اینجا دهاته، مگه این کلید خونه خره که توی دستت کردی؟ تیکه توی آستینش بود ولی کی جرئت می کرد روی حرف فرمانده حرف بزند.

لباس های نظامی را باید به شیوه خاصی تا کرد و به ترتیب خاصی هر شب بالای کمد گذاشت. وسایل شخصی باید با شکل خاصی توی کمد چیده شود. هیچ وسیله ای نباید بیرون کمد باشد. شب که می خواهی بخوابی باید پتو رویت باشد وگرنه نگهبان وظیفه دارد بیدارت کند تا پتو را رویت بیندازی.

سختی های خدمت جزو مزیت های خدمت است. آدم ها توی سختی ها پخته می شوند. اصلا سختی توی خدمت برای این است که ما پخته شویم. هر چه این مساله را به بچه ها می گویم که: «این سختی ها براتون خوبه، توی مشکلات زندگی دیگه کمرتون نمی شکنه، وقتی گیر می کنین خودکشی نمی کنین و .... » مسخرم می کنند. ته استکانی می گفت: اسی راس میگه. آدم چرا خودکشی کنه وقتی میشه ناس انداخت. به سلامت اسی ناس ها را بیارید بالا، بالاتر، بالاتر از ستاره، تو آسمون قصه پرواز کنیم دوباره....

  • هاشم آبادی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی