شلنگ
استرس سراپایم را گرفته بود. دستم می لرزید. وقتی جلوی در رسیدم، دیدم که نفر سوم هستم. من هم توی صف ایستادم. تنها صفی که هیچ کس با بغل دستی اش حرف نمی زند. مثل روز محشر. همه آدم ها فقط دارند به کارهای کرده و نکردشان فکر می کنند. کف دست هایم را به شلوارم می کشیدم. می خواستم خوب گرم شود. سرم را پایین انداختم تا مبادا چشم در چشم معلم هایم شوم. داشتم توی دلم پوریا را فحش می دادم. توله سگ فکر می کرد می تواند از دستم قصر در برود.آنقدر بچه ننه است که نُسش را نمی تواند بالا بکشد. اصلا آدم این حرف ها نیست که بخواهد چقولی من را بکند. دهنش را سرویس می کنم. اِ اِ... همین هفته پیش بود که دلش درد گرفته بود و پاچه خوری همین آقای ناظم را کردم تا ببرمش تا در خانه شان ...