خط نوشته های درهم

۱۵ مطلب با موضوع «خاطرات سربازی» ثبت شده است

خاطرات سربازی / روز ششم

پنجشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۳، ۰۹:۰۰ ق.ظ

افتتاحیه دوره آموزشی


سخنران مسئول آموزش پادگان بود؛ «در کل دوره اگر 32 ساعت مرخصی موجه و یا 8 ساعت مرخصی غیر موجه داشته باشید تجدید آموزش هستید. پس غیبت نکنید.» دلبر را جلوی خودم می دیدم. انگار او هم داشت گوش می داد که متاهلین عصر پنج شنبه و جمعه می توانند مرخصی بروند.

سربازی / روز پنجم (2)

دوشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۳، ۰۹:۴۶ ق.ظ

عین مرده ها


- چرا من وقتی گفتم سه سوت شما خندیدید؟ می خواهید پدرتان را دستتان بدهم؟ می خواهید کاری کنم که به قد قد بیفتین؟ خوب است که بفرستمتان توی محوطه تا آشغال ها را جمع کنید؟ کی بود خندید؟ خودش بیاد بیرون. کارش ندارم. هر کی خندید بیاد بیرون. بگین کی بود که همه رو میندازم بیرون ها...

کسی حرفی نزد. دوباره شروع کرد به تهدید: تشویق برای یکی، تنبیه برای همه. میگین کی بود یا همتون رو تنبیه کنم؟

سربازی / روز پنجم (1)

دوشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۳، ۰۹:۴۲ ق.ظ

حلقه


فرمانده سر صف گفته بود: همه انگشترهاشون رو در بیارن و بکنن توی ساکاشون. نبینم کسی انگشتر توی دستش باشه. هیچ چیز مثل این برایم سخت نبود. هر وقت حلقه ام رو می دیدم یاد دلبر می افتادم. یاد روزهایی که با هم راه می رفتیم. حس می کنم اگر حلقه ام را در بیاورم انگار دلبر را فراموش کرده ام. اگر توی تلفن از حلقه پرسید چه جوابی بهش بدهم و ... مجبور شدم که درش بیاورم. البته به زور. داشتم فکر می کردم چه کارش کنم.

سربازی / روز چهارم(3)

جمعه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۲:۰۲ ب.ظ

دلکم دلبرکم


کیوسک های تلفن هم که دائما شلوغ است. تلفنت که از سه دقیقه می گذرد با کارت هایشان به شیشه می کوبند. هر چقدر هم که قلدر باشی حریف ده نفری که پشت سرت توی صف هستند نیستی. ترجیحا یکی دو دقیقه ای را استقامت می کنی و بعد گوشی را محکم روی شاسی اش می کوبی. هر چقدر خواستم سرم را توی کیوسک فرو کنم تا کسی «دوست دارم» را نشنود نشد.

سربازی / روز چهارم ( 2 )

پنجشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۱:۴۹ ب.ظ

اسلحه های چوبی

صبح فرمانده همه را به صف کرد و پرسید: کی نجاره؟

- آقا ما بابامون نجاره.

- تو مسئول اتاق تسلیحاتی.دهن همه باز مانده بود که نجاری چه صنمی به تسلیحات دارد. نکند اسلحه هایی که می خواهند به ما بدهند چوبی است. با اسلحه چوبی فقط می شود به جنگ مترسک ها برویم. بچه ها به هم نگاه می کردند. تعجب توی چشم های همه دیده می شد ولی کسی نطق نمی کشید.

سربازی / روز چهارم (1)

چهارشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۵:۰۱ ب.ظ

ارشد توالت ها


دستشویی ها امروز سوژه شده است. عصر هم که آب ها قطع شد و دست بچه هایی که توی توالت بودند توی حنا ماند. سربازی که مامور دستشویی ها بود اجازه نمی داد که بچه ها آفتابه ها را از دستشویی بیرون ببرند و از آبخوری ها آب کنند. می گفت برای من مسئولیت دارد، اگر آفتابه گم شد چه؟ من چه جوابی دارم که بدهم؟ حقا که لیاقت مسئولیتش را داشت. چرا بقیه استفاده کنند و او جواب بدهد؟ داشتم فکر می کردم که فرمانده باید به این سرباز نمونه نشان مسئولیت پذیری بدهد. اصلا می توان مسئولیتش را از نگهبانی دستشویی به ارشد توالت ها ارتقا داد.

سربازی / روز سوم(2)

چهارشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۴:۰۰ ب.ظ

سین و ب


دوباره به صف شدیم. فرمانده آمد و متاهل ها را جدا کرد و منشی اسم ها را نوشت. چند صف دیگر درست کردند و فرزندان شهدا، جانبازان، کثیرالاولاد، تحت پوشش بهزیستی و کمیته امدادی ها را جدا کردند. منشی هم همه را لیست برداشت. بعضی ها توی دو - سه تا صف بودند. هم کثیرالاولاد و هم تحت کمیته و.... یک تعدادی هم بودند که جزو هیج کدام نبودند. این جا بود که خیلی ها دوست داشتند کمیته امدادی می بودند.

سربازی / روز سوم(1)

پنجشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ق.ظ

رالی با تراکتور


آرایشگر حرفه ای نبود. این جا همه آرایشگرند. گروهان یک موزر داشت که سر همه را با همان می تراشیدند. در هر آسایشگاه بیشتر از 180 نفر بودند. آموزشی 2 ماه بود و هر سال 6 دوره سرباز به پادگان می آمد. یعنی هر سال می شود حدود 1080 نفر. اگر موزر حداقل سه سال استفاده شود 3240 کله مختلف را امتحان می کند و می شود ام امراض و ام الکخ. البته همین موزر تا انتهای هر دوره دو سه بار مهمان  هر نفر است. هم سر و هم صورت. اصلاح کردن هم بلدی نمی خواست.

سربازی / روز دوم (2)

يكشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۳، ۰۱:۱۱ ب.ظ

کلاه گشاد


کلاه ها تنگ بود. این جا همه دوست دارند کلاه گشاد پیدا کنند و توی سرشان بگذارند. کلاه شقیقه و پیشانی ام را فشار می داد. شاید کلاه کسی از کلاه من هم تنگ تر بوده که آن را برداشته و ردی از آن نیست. جایی برای گشتن بیشتر نبود. نا امید شدم و به آسایشگاه برگشتم. بالا سرتختم رسیدم و دیدم کلاهم روی تختم است.

سربازی / روز دوم (1)

شنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۳، ۰۱:۲۳ ب.ظ

همشهری


اولین سوالی که دو غریبه از هم می پرسند این است: «بچه کجایی؟» اصلا مهم نیست که هم محله باشی. کافیست که در روستایی در 100 کیلومتری شما زندگی کند، ولی باز هم همشهری به حساب می آید و حسابش از بقیه افراد جدا می شود. این در حالی است که قبلا در شانه خودت راه نمی دادی با همچین کسانی دو دقیقه اسپیکینگ کنی ولی الان حتی برای سرویس رفتن هم از او جدا نمی شوی. سربازی روز دوم، تاریخ تحریر: یکشنبه؛ 2/12/90