خط نوشته های درهم

انگشت شست

چهارشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۹:۳۹ ق.ظ

امروز صب انگشت شستم لای در اومد. از دردایی که کشیدم فاکتور میگیرم. فقط چن تا نکته واسم مهم اومد:

* اولین نکته زمانی بود داشتم عنوان همین مطلبو مینوشتم. داشتم فکر می کردم انگشت شست رو باید شست بنویسم یا شصت. رابطه شست با شستن هم وقتی داشتم تایپ می کردم واسم جالب اومد. چرا به این انگشت بزرگ میگن شست. دیدین به این آدم کوچولوها میگن چل مرد، شاید چون این انگشت بزرگه بهش میگن شست.

من شیطونم

جمعه, ۵ دی ۱۳۹۳، ۰۹:۰۴ ق.ظ

من شیطونم 2

اومدم گولت بزنم گولت بزنم

شیرینی واست بخرم واست بخرم

من شیطونم2

سرتو شیره بمالم شیره بمالم

رو لبات بوسه بکارم بوسه بکارم

تو نفس ما بودی

چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۲۱ ب.ظ
چشام روی همه. یه آشوب توی مغزم. یه کاووس توی خوابم.جواسم پرت کار کردنه. نمی دونم دارم چی سراغ دلم میارم. دارم به بی خاصیتی میرسم. شاید موسم هجرت رسیده باشه. یاد فتح خون افتادم. کجان اهل دل که بفهمن چی می گم؟ وقتی صدای زنگ کاروان بلند میشه، وقتی صدای الرحیل الرحیل میاد. بلن شین که کاروان داره میره ها... بلن شین که جا نمونی. آهای مردم بادیه! آهای آسمون جلای بی خونه راه بیفتنی که وقتی ساربون بره از گشنگی و تشنگی اگه هلاک نشین از تنهایی و بی کسی می مونین. الرحیل الرحیل.

نه
منو چه به این جور نوشتا.

شب یلدا

يكشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۳، ۰۸:۱۰ ب.ظ
هر روز توی دفترم سرک میکشی ولی خودتو آفتابی نمی کنی. امشبم که شب یلداست. شب هزار قصه ناگفته. کجاس ننه سرما که باز بقچه خاطراتشو باز کنه و توی دهنمون نقل و نبات بذاره.
کجاس قصه های دختر شاه پریون که دست ما رو بگیره و ببره توی افسانه ها. چشامونو گرم کنه و از این دنیا ببره؟
یادته یادم تو را فراموش؟ یادمونه که فراموش کردیم ولی نمی خوایم یادمون بیاد که یادمون رفته.
کجاس عمورحمان که حافظشو باز کنه و برامون غزل بخونه:

می خواهم پیچیده باشم

چهارشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۳، ۰۸:۱۴ ق.ظ
بگذار بگویند عاشق است. بگذار همه عالم و آدم را سرم خراب کنند. بگذار مثل بچه یتیم هایی که گوشه خیابان نگاه ملتمسش را به آن ها دوخته است، تنها نگاهم کنند و بگذرند. بگذار ساده از من بگذرند. می خواهم پیچیده نباشم. ساده ساده. می خواهم سادگی ام پیچیده باشد. لای احساس و عاطفه و گریه انقدر خودم را بپیچم که پیچیده شوم.

دختر قندی

يكشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۳، ۰۸:۵۹ ب.ظ
کجایی شاخ نبات که حافظ لب گور هم تو را ندا می کند. نه آفتابم لب بام است و نه پایم لب گور. مثل این چای لعنتی که مرا معتاد خودش کرده است، داری مرا دود می کنی. نه. خیال نکنی که وابسته ات شده ام، نه. خیال نکنی که دل داده ات شده ام، نه. خیال نکنی که آرزوی وصل تو دارم، نه....
من گدا و تمنای وصل او، هیهات ... مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست

نه حتی عاشقت شده ام. نه دلداده ات. من نه کام میخواهم و نه نام. نه تو دختر شیرین شاه پریانی و نه من فرهاد قصه ها. قصه من و تو را هیچ کتابی ننوشته است. هیچ قلمی خاطره من و تو را ثبت نکرده است. تو همانی هستی که من فقط می دانم هستی. هر روز صورت زیبایت را در بوم خیال نقاشی می کنم. ابروهای کمانی ات را خون چکان می کشم و لبهای نو رست را غنچه. هر روز طرحی به طرحی می کشم و تصویرت را به گونه ای در می آورم.

آهای دخترقندی، زبان به کلام باز کن. نه لمس کرده ام تو را، نه دیده ام تو را، نه شنیده ام تو را، نه خوانده ام تو را، نه بویت شنفته ام، فقط زنگی در دلم هوار می کشد که هستی. بیا... به کلامی، به پیغام و نامه ای... دلم تنگ است و قرارم بر سر جنگ. نگذار دلتنگی ام رسوا شود. اگر لایق درد کشیدنم، مستحق دوریت نکن. آهای... صدایم بیش از این بلند نمی شود. دختر کولی، صدایم را شنیده ای؟

خاطرات سربازی / روز ششم

پنجشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۳، ۰۹:۰۰ ق.ظ

افتتاحیه دوره آموزشی


سخنران مسئول آموزش پادگان بود؛ «در کل دوره اگر 32 ساعت مرخصی موجه و یا 8 ساعت مرخصی غیر موجه داشته باشید تجدید آموزش هستید. پس غیبت نکنید.» دلبر را جلوی خودم می دیدم. انگار او هم داشت گوش می داد که متاهلین عصر پنج شنبه و جمعه می توانند مرخصی بروند.

این ماشین هم نرمه، هم گرمه

چهارشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۳، ۰۸:۲۷ ق.ظ
همیشه به دلبر می گفتم آزمون سختی خدا معمولا کوتاهه. آزمون خوشی های خداس که سال های سال طول می کشه. معمولا آدما توی آزمونای خوشی ها مردود میشن. وقتی خوشی زیر دلشون میزنه خدا و پیغمبرو یادشون میره. درسته که آدم گرسنه دین و ایمون نداره ولی همیشه یه چشمش به آسمون هست که یه برکتی بیفته توی زندگیش ولی آدمی که همه چیزو با پولش میخره چی؟ دنیا فقط مادیات شده و هر چیزی بخوای با پول به دست میاری. آدم پولدار دیگه به خدا نیازی نداره...مگه فقط لحظه های قطع امید...

سربازی / روز پنجم (2)

دوشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۳، ۰۹:۴۶ ق.ظ

عین مرده ها


- چرا من وقتی گفتم سه سوت شما خندیدید؟ می خواهید پدرتان را دستتان بدهم؟ می خواهید کاری کنم که به قد قد بیفتین؟ خوب است که بفرستمتان توی محوطه تا آشغال ها را جمع کنید؟ کی بود خندید؟ خودش بیاد بیرون. کارش ندارم. هر کی خندید بیاد بیرون. بگین کی بود که همه رو میندازم بیرون ها...

کسی حرفی نزد. دوباره شروع کرد به تهدید: تشویق برای یکی، تنبیه برای همه. میگین کی بود یا همتون رو تنبیه کنم؟

سربازی / روز پنجم (1)

دوشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۳، ۰۹:۴۲ ق.ظ

حلقه


فرمانده سر صف گفته بود: همه انگشترهاشون رو در بیارن و بکنن توی ساکاشون. نبینم کسی انگشتر توی دستش باشه. هیچ چیز مثل این برایم سخت نبود. هر وقت حلقه ام رو می دیدم یاد دلبر می افتادم. یاد روزهایی که با هم راه می رفتیم. حس می کنم اگر حلقه ام را در بیاورم انگار دلبر را فراموش کرده ام. اگر توی تلفن از حلقه پرسید چه جوابی بهش بدهم و ... مجبور شدم که درش بیاورم. البته به زور. داشتم فکر می کردم چه کارش کنم.