سربازی / روز سوم(1)
رالی با تراکتور
رالی با تراکتور
کلاه گشاد
کلاه ها تنگ بود. این جا
همه دوست دارند کلاه گشاد پیدا کنند و توی سرشان بگذارند. کلاه شقیقه و پیشانی ام
را فشار می داد. شاید کلاه کسی از کلاه من هم تنگ تر بوده که آن را برداشته و ردی
از آن نیست. جایی برای گشتن بیشتر نبود. نا امید شدم و به آسایشگاه برگشتم. بالا
سرتختم رسیدم و دیدم کلاهم روی تختم است.
همشهری
اولین سوالی که دو غریبه از هم می پرسند این است: «بچه کجایی؟» اصلا مهم نیست که هم محله باشی. کافیست که در روستایی در 100 کیلومتری شما زندگی کند، ولی باز هم همشهری به حساب می آید و حسابش از بقیه افراد جدا می شود. این در حالی است که قبلا در شانه خودت راه نمی دادی با همچین کسانی دو دقیقه اسپیکینگ کنی ولی الان حتی برای سرویس رفتن هم از او جدا نمی شوی. سربازی روز دوم، تاریخ تحریر: یکشنبه؛ 2/12/90
حتی یک چوب کبریت
رسیدیم. ساعت ده و نیم بود. دو و نیم که راه افتاده باشیم، حدود هشت ساعت در راه بودیم. بیرون پادگان به صفمان کردند. هوا سرد بود. سردِ سرد. زمین سفید بود و آسمان تاریک. شال گردنی که دلبر برایم بافته بود را محکم تر دور گردنم گره زدم. حال کسی را داشتم که می خواهد خودش را خفه کند. هوا سوز داشت. همه را جمع کردند تا صدا به آخرین نفرها هم برسد. زمین سرد و مرطوب بود. باید چمباتمه می زدیم. صمیمی تر و نزدیک تر نشستیم. به این بهانه کمتر سرما می خوردیم.
دلم برات تنگه، تهرون ... تهرون
داشتم چرت می زدم که صدای آواز بلندگوی اتوبوس تغییر فاز داد. صدا نازک و زنانه شد
و دست های بچه ها به جنبش افتاد. خواب از سرم پرید. چند دقیقه ای گذشت که با کف و
هورای بچه ها، تلویزیون هم روشن شد. شوهای قدیمی با چهل سال خاطره.
تنهایی
تلفن همراه قدغن بود. ظهر که به ترمینال رسیدم با تلفن کارتی به دلبر زنگ زدم. خبردار شده بود که ظهر حرکت است. برای این که دیر زنگش زده ام ناراحت بود. دوست داشت قبل حرکت، به حرم می رفتیم. بعد چند ماهی که از ازدواجمان می گذشت، داشتم تنهایی را حس می کردم. همین صبح بود که با دلبر حرف می زدم و هنوز ظهر نشده هوایی اش شده ام.
صد تومان تا حرم
پادگان پر بود از کچل ها و مودارهایی که توی هم می لولیدند. بچه های محمد رسول الله بیرجند را پیدا کردم. همه قشر و همه تیپ؛ یکی ریش بزی گذاشته بود و یکی پروفسری و یکی طلبگی. یکی موهایش را با تیغ زده بود، یکی نزده بود و یکی موهای بلندش را با کش بسته بود. شلم شوربایی بود.
سربازی روز اول، تاریخ تحریر: شنبه؛ 2/12/1390
دلبر
دلبر را کنار کشیدم. توی گوشش گفتم: «برای این دو ماهی که نیستم مقداری پول جمع کردم تا دست خالی نباشی.» نزدیک بود چشم هاش سرریز کند. با نگاهش داشت تشکر می کرد. وقتی دستش را جلو آورد، سکه های مشتم را توی دستش خالی کردم. تازه دو قِرانی اش افتاد که چرا همیشه التماسش می کردم تا سکه بیشتری به من بدهد.