سربازی / روز دوم (1)
انگار اصلا نخوابیده بودم. بین عالم خواب و بیداری. هر چند دقیقه یک بار در آسایشگاه باز می شد و یک عده می آمدند و سر و صدا راه می افتاد و من همه این هیاهوها را می شنیدیم ولی سرم را هم از زیر پتو در نمی آوردم. کسی که روی تخت بالاسری ام خوابیده بود مدام غلت می زد و تخت هم غریژ غریژ می کرد. من که به اتاق تاریک و ساکت شبانه عادت کرده بودم خوابم نمی برد. کلافه و خسته شده بودم. دیشب انقدر سردم بود که ترجیه دادم لباس هایم را در نیاورم و با همه آن لباس ها زیر پتو رفتم. داشتم به این فکر می کردم که اصلا نباید به شرایط فکر کنم. فقط باید هر طور هست با آن کنار بیایم. باید بگذارم که سپری شود.
«بیدار شید. بلند شید. ساعت بیداریه» پتو را که کنار زدم، لامپ ها روشن بود. ساعت بالای در ورودی نصب بود، 4 و نیم صبح. بهتر است بگویم 4 و نیم شب. باید ساعت مچی هم می آوردم ولی نداشتم. دستشویی دست راست آسایشگاه و کنار سلف بود. وضو گرفتم و با لرز سرما وارد آسایشگاه شدم. هنوز خیلی ها بلند نشده بودند. نایلون پتوی دیشبم را کنار تخت و روی موزاییک ها پهن کردم و با مهری که مامان دیروز صبح، جلوی درب پادگان مشهد به من داده بود، نماز خواندم.
دوباره زیر پتو رفتم تا گرم شوم. سر و صداها زیاد شده بود. یکی دنبال وسایلش می گشت. یکی آواز می خواند و یکی هم صدای خروس در می آورد و یکی هم همچنان خر و پف می کرد. اعلام کردند که چای بیرون آسایشگاه است؛ اتاقک کوچکی از سلف سرویس که درش از محوطه بود و دورتادورش سماور گذاشته بودند و همه قل قل می کردند. صفی عریض و طویل درست شده بود در آن ساعت. من چای نمی خورم ولی آب جوش گرفتم تا کمی گرم شوم. ساعت 6 و نیم صبح بود که به صف شدیم برای صبحانه؛ یک تکه نان، پنیر، 3 عدد خرما با نصف لیوان شیر. چه کسی در آن ساعت صبح حال صبحانه خوردن داشت؟ به زور هم که بود پایینش دادم. البته خیلی ها هم میلشان نکشید و نخوردند ولی برای نهار از دماغشان در آمد.
همشهری
تقریبا با همه
غریبه بودم به جز الهام. این جا همشهری بودن از ده سال رفاقت بیشتر ارزش دارد. حاضری
برای یک هملهجه ات کتک بزنی و بخوری. روحیات ناسیونالیستی به شدت بروز پیدا می کند.
اولین سوالی که دو غریبه از هم می پرسند این است: «بچه کجایی؟» اصلا مهم نیست که
هم محله باشی. کافیست که در روستایی در 100 کیلومتری شما زندگی کند، ولی باز هم
همشهری به حساب می آید و حسابش از بقیه افراد جدا می شود. این در حالی است که قبلا
در شانه خودت راه نمی دادی با همچین کسانی دو دقیقه اسپیکینگ کنی ولی الان
حتی برای سرویس رفتن هم از او جدا نمی شوی.
تقسیم
ساعت هفت بود که با «زود باش! زود باش!» ما را با تمام وسایلمان جلوی گروهان به خط کردند. محوطه گردان مستطیلی و بزرگ بود. در ضلع شرقی، گروهان های جهاد و شهادت بود و در ضلع غربی، ایثار و ایمان. در ضلع شمالی سلف سرویس کل گردان و ضلع جنوبی هم ساختمان کلاس ها بود. ساختمان فرماندهی گردان در ضلع جنوب غربی پادگان و با فاصله از محوطه بود.
نیم ساعتی توی صف بودیم و خبری نشد. بچه ها کم کم از توی صف در می آمدند و گُله گُله جمع می شدند و حرف می زدند. من هم با الهام بودم و چند نفر دیگر. با کل 300-400 نفری که توی محوطه بودند هم درد بودیم؛ از غربت تا وضعیت نامعلوم تقسیم.
- من بعد 18 سال درس خوندن باید برم مرزبان بشم؟
- توی دنیا 2 تا کشور هست که خدمتشون نامرتبطه، یکیش ایرانه!
- بعله! من که دامپزشکی خوندم باید برم پژوهشکده رویان خدمت کنم.
- کشورای دیگه خدمتشون یک ماهه!
- باز فردا بخشنامه میزنن خدمت از 18 ماه شده 20 ماه. پس فردا بخشنامه میاد 21 ماه، پسون فردا 24 ماه....
صحت و سقم حرف ها مهم نبود. حرف می زدیم و از استرس، فشار و دردهایمان کم می کردیم. نان و صبحانه می بردند به ساختمان فرمانده گردان.
فریدون رفیق الهام بود. موهایش را قبل اعزام با تیغ زده بود برای همین الهام او را فری کچل صدا می کرد. فری خیلی عصبی شده بود؛ «2 ساعت و نیم ما را توی محوطه کاشته اند، حالا خودشان می خوان صبحانه بخورن. خوب مگه مرض دارید ما رو ساعت 4 و نیم بیدار کنید که حالا دو ساعت و نیم الاف باشیم؟ ای بر پدر....» می دانستم فایده ای ندارد ولی گفتم: «ببین داداش، ما نیومدیم شرکت مایکروسافت که بخوان زمان ما رو مدیریت کنن، ما همین 18 ماه خدمت نامرتبطمون یعنی الافی! زود بیان که چی بشه؟»
بالاخره فرماندهان آمدند. یک نفر دکتر عمومی داشتیم. فوق لیسانس ها دو صف شدند. فوق دیپلم ها و لیسانس ها چندین صف. نفر اول دکتر را فرستادند به سلف. بعد فوق لیسانس ها و بعد ما را. این جا هم همان داستان صف و انتظار. البته مسلما جازدن و زرنگ بازی هم نقش تعیین کننده ای دارد و اگر نبود، من، الهام و فری کچل هم گروهان و هم آسایشگاه نمی شدیم. با الهام بودن برایم مثل داستان شکستن دو چوب به جای یک چوب بود. حداقل یک جاهایی همدیگر را دلداری می دادیم. هر جا هر کدام کم می آوردیم دیگری از بار غصه های اولی برمی داشت و....
با الهام به سلف رفتیم. برگ سفید و برگه سبز خدمت را می گرفتند، بعد فرمی به ما دادند و شماره پرسنلی من شد 7084. باید این شماره را حفظ کنم. از این به بعد ما را با این شماره می شناسند. از سلف که در آمدیم رفتیم داخل آسایشگاه و روی یک تخت نشستیم. همه که فرم پرسنلی گرفتند باز ما را به محوطه بردند و بر اساس شماره هایمان به صف شدیم. باز دوباره ما را به آسایشگاه فرستادند و بر اساس شماره هایمان به ما تخت دادند. آنقدر بین محوطه و آسایشگاه ما را بردند و آوردند که سرگیجه گرفتیم.
دعوت نامه
انسان همیشه سوالات زیادی در ذهن داشته است و همیشه به دنبال پاسخ صحیحی برای پرسش های خود بوده است
حال این زمینه فراهم شده و ویکی سوال با قدرتی زیاد آمده تا به سوالات و چراهای زندگی شما پاسخ دهد.
ویکی سوال از شما دعوت میکند که حداقل یکبار به این سایت سر بزنید و مطمئن باشید که دیگر نمیتوانید از ویکی سوال دل بکنید.
برخی از مطالب ما:
چرا بعضی ها با دیدن خون غش میکنند؟
آیا مثبت اندیشی باعث افزایش طول عمر میشود؟
آیا واقعا همه مردها از یک قماش اند؟
چرا وقتی باید درس بخوانیم خوابمان میگیرد؟
در کدام کشورها فیس بوک و توییتر فیلتر شده اند؟
آیا ایران قدیمی ترین کشور دنیاست؟
آیا مورچه ها آب میخورند؟
و ......
امیدواریم که به ما سر بزنید و مطالب ویکی سوال برایتان مفید واقع شود.