سربازی / روز پنجم (2)
عین مرده ها
ساعت 9 افسر نگهبان آمد. آمار گرفت و بعد به آنکادرها گیر داد که چرا نامرتب است. بچه ها می گفتند که ما موظفیم صبح ها آنکادر کنیم. در طول روز هم بچه ها روی تخت می نشینند و حالت اولیه آنکادر به هم می ریزد. بعد آنکادر به لباس ها گیر داد: «چرا لباس هاتون رو درست نپوشیدید؟ چرا به جای پیراهن یشمی، با زیرپوش هستید؟ چرا اورکت هایتان روی کمدهایتان نیست. این لنگه کفش وسط تخت ها چه کار می کند؟ چرا کف آسایشگاه کثیف است؟» بعد کلی تهدید هم گفت: «با سه سوت همه جلو تخت هاشون می ایستند. بچه ها که وسط آسایشگاه دپو شده بودند باز شدند و هر کسی جلوی تختش خبردار ایستاد.»
- چرا من وقتی گفتم سه سوت شما خندیدید؟ می خواهید پدرتان را دستتان بدهم؟ می خواهید کاری کنم که به قد قد بیفتین؟ خوب است که بفرستمتان توی محوطه تا آشغال ها را جمع کنید؟ کی بود خندید؟ خودش بیاد بیرون. کارش ندارم. هر کی خندید بیاد بیرون. بگین کی بود که همه رو میندازم بیرون ها...
کسی حرفی نزد. دوباره شروع کرد به تهدید: تشویق برای یکی، تنبیه برای همه. میگین کی بود یا همتون رو تنبیه کنم؟
ارشد دستش را بالا برد و گفت: جناب ببخشید. بچه ها اشتباه کردن.
- خیال نکنید می تونید به یک افسر بخندید. به جاش می دونم چی کارتون کنم! تا سه می شمرم، برید زیر لحاف به حالت مرده. تکون نخورید که پدرتون رو در میارم. یک دو سه
انقدر تند گفت که خیلی ها نتوانستند آنکادرشان را به هم بزنند.
- بیایین پایین. این طوری فایده نداره. کی شما رو آموزش میده؟ وقتی گفتم سه دیگه باید عین مرده ها باشید.
- یک دو سه
...
- بیایید پایین. این چه وضع پوتین و جورابه. چرا پوتین هاتون جفت نیست؟ بیایید پایین. پوتین ها و جوراباتون رو جفت کنید. یک دو سه
خودم را روی تخت انداختم و پتو را کشیدم روی سرم. صدای حرف زدنش با بعضی از سربازها می آمد. به زور چشم ها را بسته بودیم تا گیر الکی ندهد. به آرامی نفس می کشیدم. مثل زمانی که خودم را به خواب می زدم تا مجبورم نکنند کارهای خانه مان را بکنم. ده دقیقه ای که رد شد پتو را کنار زدم. زیرچشمی دید زدم. رفته بود. دفتر خاطراتم را از زیر تخت برداشتم و شروع کردم به نوشتن.
ته استکانی
می نوشتم، نگهبان رفته بود بالا سرِ تخت ته استکانی و باهاش حرف می زد. رفتم توی نخشان. نگهبان گیر داده بود چرا نمی خوابد، ته استکانی هم می گفت خوابم نمی آید. «دیشب هم نخوابیدم. امشب هم خوابم نمیاد.» چشم هایش باد کرده و به قول خودش «تقارخون» شده است. فری کچل هم که بالا تخت ته استکانی می خوابید بیدار شده بود و داشت حرف ها را گوش می کرد و گفت: «خوب! قرص خواب بگیر و بخور.» «نه فایده ای نداره.» شیشه های کوچک عینکش با فریم های مشکی چشم هایش را کوچکتر کرده بود. واقعا بدون عینک هیچ جایی را نمی بیند. همیشه جزو فانتزی هایم بود که من هم عینکی باشم ولی مادرم اجازه نمی داد مثل دوستانم، چشم هایم را به تلویزیون بچسبانم. حس خاصی دارد. مثل دوربین عکاسی که فکوسش را منوآل کنی و مدام بچرخانیش. نزدیک بین می خوای یا دوربین؟ بماند. دماغش برعکس چشم ها، آزادانه روی صورتش جولان داده بود. به قول دکتر هواکش فول اسکرین بود. خونسردی اش به خاطر همین هواکشی بزرگی است که توی صورتش دارد. مو هم که هیچ کدام نداریم که بخواهم توصیفش کنم. فقط طناب مشکی عینکش حسابی توی چشم است. خوب طناب را محکم کرده که اگر دور میدان صبحگاه را هم پشتک و بارو بزند، کلاغ پر و پامرغی برود، از روی چشم هایش تکان نمی خورد. ته استکانی می گفت: پدر و مادرش آمریکا هستند. عمویش دعوتشان کرده و تازگی رفته اند. پدرش گفته بود باید بروی سربازی تا مرد شوی. می گفت به جای این که مرد شویم خر می شویم. چشم هایش آلبالو گیلاس بود. قانون بود اگر نمره چشم های لیسانسه ها بیشتر از 5 باشد، معاف است. می گفت چشم هام بیشتر از 5 است ولی نرفتم دنبال معافی. بابام می گفت برو خدمت تا مرد بشی. معافی معنی نداره. حتی دنبال معاف از رزمی هم نرفت. بیوگرافی عجیب و غریبی داشت. می گفت اصلا نباید خدمت می آمده است. دانشجوی فوق لیسانس بوده و نامه های معافیت تحصیلی را دانشگاه برایش نمی فرستد و مجبور می شود بیاید خدمت سربازی.
ساعت 11 و ده دقیقه شب است، یا به قول نظامی 2310، آنقدر نوشتم که دستم درد گرفت. کمی هم بخوابم بد نیست!
- ۹۳/۰۹/۰۳