سربازی / روز اول (4)
دلم برات تنگه، تهرون ... تهرون
الهام با یکی از دوستانش آخر اتوبوس نشسته بود. ما بقی برایم غریبه بودند. یکی دو ساعتی حوصله کردم و حرفی نزدم. استرس و ناامیدی داشت گلویم را فشار می داد. دلم داشت می پوکید. سر حرف را باز کردم. بغل دستی ام کچل بود و اهل تربت حیدریه. زعفران کارند. صادر هم می کنند. چند سال است که زعفران هایشان را دست دلال نمی دهند و مستقیم می فروشند. ارشدش را گرفته بود. می گفت الان که سوار اتوبوس شدیم، مامان و بابا رفته اند خواستگاری دختر دایی ام. گه گاه به کوه ها انتهای دشت خیره می شد. شاید داشت تصویرش را مجسم می کرد؛ چشم های پر فروغ، دماغ تراشیده، ابروهای پیوسته و.... قند توی دلش آب می شد. حالش را درک می کردم. چقدر خدمت برایش سخت بوده که پدرش قول خواستگاری دختر دایی اش را به او داده است و چقدر خاطر دختردایی عزیزتر....
«حرف می زدیم و راه را کوتاه می کردیم.» تمام جاده باران و برف بود. هم قطارم می گفت اول دوره برای دوخت لباس ها، مرخصی می دهند. با برفی که جاده را پرکرده حتما یک هفته ای از آموزش و تربیت بدنی محرومیم، همیشه که محرومیت بد نیست.
هوا تاریک شده بود. داشتم چرت می زدم که صدای آواز بلندگوی اتوبوس تغییر فاز داد. صدا نازک و زنانه شد و دست های بچه ها به جنبش افتاد. خواب از سرم پرید. چند دقیقه ای گذشت که با کف و هورای بچه ها، تلویزیون هم روشن شد. شوهای قدیمی با چهل سال خاطره. راننده عین خیالش نبود، می توانست برایش گران تمام شود. بچه های آخر اتوبوس معترض شدند که چرا راننده، تلویزیون وسط اتوبوس را روشن نمی کند. همه دم گرفته بودند؛
هر کی با یارش /
با عشق و دلدارش / دست به دست میرفتش / کسی نداشت کارش
من بودم و یارم / شمع شب تارم / اون شبگرد عاشق / همیشه کنارم
دلم برات تنگه تهرون ... تهرون / دستم زیر سنگه تهرون ... تهرون
ماشین ایستاد. یک سری از بچه های اتوبوس 28 سوار ماشین ما شدند. می گفتند که ماشینشان خراب شده است. همان قدر که ما در ترمینال الاف شده بودیم این ها در سرمای راه مانده بودند. صندلی ها را تاجایی که امکان داشت سه ترکه کردیم. بعضی هم روی زمین یا آخر اتوبوس نشستند. یک ساعتی که گذشت به ماشین خودشان برگشتند. الهام بعدا می گفت اتوبوسشان خراب نبوده است. بچه ها با راننده دعوای لفظی کرده بودند. راننده هم به بچه ها توهین کرده و نگذاشته بود که دو ردیف اول بنشینند. بچه ها هم جلواش ایستاده بودند. چهل جوان در یک اتوبوس بدون سرپرست.
شب های تهرون / در زیره بارون / با هم می رفتیم / مست و غزل خون
دلم برات تنگه تهرون ... تهرون / دستم زیر سنگه تهرون ... تهرون