خط نوشته های درهم

سربازی / روز اول (5)

چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۲، ۰۷:۲۴ ق.ظ

حتی یک چوب کبریت


رسیدیم. ساعت ده و نیم بود. دو و نیم که راه افتاده باشیم، حدود هشت ساعت در راه بودیم. بیرون پادگان به صفمان کردند. هوا سرد بود. سردِ سرد. زمین سفید بود و آسمان تاریک. شال گردنی که دلبر برایم بافته بود را محکم تر دور گردنم گره زدم. حال کسی را داشتم که می خواهد خودش را خفه کند. هوا سوز داشت. همه را جمع کردند تا صدا به آخرین نفرها هم برسد. زمین سرد و مرطوب بود. باید چمباتمه می زدیم. صمیمی تر و نزدیک تر نشستیم. به این بهانه کمتر سرما می خوردیم.

 - اگه تلفن آوردین، بدین دژبانی. مواد پواد آوردین که اگه دلدرد گرفتین استفاده کنین، بیایین بدین. اگه از این قرصای خواب آور آوردین، تیغ و ژیلت، سیگار، فندک، حتی اگه یک چوب کبریت آوردین، بیایین تحویل بدین.

بعضی ها وسایلی را تحویل دادند.

 - همه این طرف واستن. من سربازم عین شما. نمیخوام اذیتتون کنم ولی دژبانی رو دور نزنین. اگه چیزی پیدا کنیم می فهمین که نمی ارزه.

سرباز صفر بود که این حرف ها را می زد. فقط لیسانسه ها و ارشدی ها می فهمند که سرباز صفر یعنی چه؟ خیلی ها به پر قبایشان بر می خورد. خیلی ها که مدرک داشتند زیر لب غر و لند می کردند که یک عمر درس خواندیم که زیر دست دیپلمه و زیر دیپلمه ها باشیم؟

 دژبان بود و هیکل بزرگی داشت. از روی برگه سبزهایی که دستش بود، اسم های ما را می خواند و بچه ها، برگه سبزهایشان را می گرفتند و می رفتند داخل پادگان. هفت صف درست کرده بودند. همه کیف هایمان را روی زمین خالی کردیم. سعی می کردم هر طوری هست خودم را گرم کنم؛ دست هایم را به هم می مالیدم، توی دست هایم «ها» می کردم، درجا قدم می زدم، ولی فایده ای نداشت. زور سرما بیشتر بود. هر صفی را یک نفر از دژبان ها می گشت. وسایل هر که را می گشتند، جمع می کرد و از توی صف در می آمد. سر همه قوطی ها حتی مسواک را هم باز می کردند. کفی ساک را بر می داشتند. ساک را کلا می تکاندند تا صدایش را گوش دهند. جیب همه لباس ها و....


من بچه سبزوارم


 یکی از دژبان ها از بچه ها پرسید: بچه کجایی؟ تایباد. تو؟ مشهد. تو؟

- من بچه سبزوارم.

- به به، کجای سبزوار؟

- نقابشک

- کامی، بیا همشهریت.

جلوم ایستاد. می گفت بچه آتش نشانی است.

- حیف که سبزواری هستی و همشهری وگرنه می گشتمت. جمع کن.

- یعنی نمی گردی؟

- نه. وسایلت را جمع کن.

تعجب کردم. نه به تهدیدهای اول و نه به این اُورتی! دمش گرم. ای کاش قبل این که کل وسایل را روی زمین پهن کنم پیدایم می کرد.

وقتی وسایل نفر آخر را گشتند و جمع کرد، دژبان ارشد دوباره آمد.

- فقط از یک نفر شما چند لاخ سیگار پیدا شده، متولد 64، حالا خوبه تا صبح بذارمش زیر دست یک سرباز 68ی تا حالش رو جا بیاره؟

- بی خیالش، اشتباه کرده.

- باشه، تو هم بیا توی صف.

 

استخوان سوز


از یک مسیر طولانی ما را بردند تا به محوطه ای رسیدیم. از اتاقکی به تک تک ما پتو دادند و ما را فرستادند به یک خوابگاه. سمت راست و چپ در ورودی دو ردیف تخت دو طبقه چیده بودند تا انتهای سالن. برق ها خاموش بود و فقط نور آبی حشره کش، آسایشگاه را از تاریکی محض در آورده بود. نمی دانستم که این نور آبی تا آخر آموزشی مونس من می شود. روی یک تخت خالی وسایلم را گذاشتم و بیرون رفتم تا تلفن بزنم. ساعت شده بود یک نصف شب. دلبر تاکید کرده بود که هر وقتی رسیدم حتما به او خبر بدهم. تلگرافی مقصود را رساندم:

- رسیدم. خوبم، نگران نباش. دوباره بخواب.

دو ساعت و نیم بود که توی سرمای استخوان سوز ما را می گشتند و حرف می زدند و.... سرما توی استخوانمان نفوذ کرده بود. دو ساعتی بود که زیر پتو بودم ولی هنوز پاهایم سرد بود. مثل روزهایی که از شدت برفبازی دست هایت کرخت می شود. ریشه این سوز سرما در همان برف های مسیر پانصد-ششصد کیلومتریِ مشهد-بیرجند است.

  • هاشم آبادی

سربازی

نظرات  (۲)

سلام اسماعیل جان من عیسی جاهد هستم  اگه یادت باشه از ارومیه اومده بودم و دورتر تر از همه بچه ها از محل زندگی بخاطر همین بیشتر بچه ها منو میشناختن و تعجب میکردند که چرا افتادم بیرجند. تختم کنار تخت تو بود فکر کنم شمارش 77 بود. انصافا قشنگ و دقیق جریاناتو توصیف کردی دمت گرم. راستی قرار بود کتابش کنی برای همه بفرستی!!!!!

ممنون آقا اسماعیل . آقا خدمت کجا افتادی بعد آموزشی ؟ درسته میگن اینجا برای آموزش مرزبانی هست ؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی