خط نوشته های درهم

سربازی / روز دوم (2)

يكشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۳، ۰۱:۱۱ ب.ظ

غنائم


«مهربان» سایزهای مختلف کفش، لباس و اورکت را آورده بود و سایز بچه ها را می گرفت. استوار بود ولی اخلاق خوبی داشت. بعدها فهمیدیدم که دارد لیسانسش را می گیرد و به زودی برای خودش سروانی می شود. بچه ها را به صف کرد. الهام دم من است و فری دم او. همیشه یکی به یکی دیگر وصل است. با صف به انبار رفتیم. انبار سوله بزرگی بود خارج محدوده گردان. اول یک کیسه سبز به هرکداممان دادند. به صف نشستیم روی زمین و محتوایات کیسه ها را جلویمان خالی کردیم؛ دو تا ملحفه سفید، 4 جفت جوراب مشکی، 2 تا شورت چند ایکس لارج، 2 تا خمیر دندان، جانماز و مهر، لباس گرم یشمی قابل استفاده برای سایزهای مختلف، 2 تا شامپو، حوله و صابون، واکس و فرچه، کلاه بافتنی، دست کش یشمی و دمپایی.

استوار محتویات هر ساک را می خواند و ما چک می کردیم که در ساکمان چیزی از قلم نیفتاده باشد. بعد لباس کار و کلاه نظامی و پوتین هایمان را بهمان دادند. کلاه ها اکثرا تنگ بود، مخصوصا که می گفتند کلاه ها را باید تا زیر پیشانی پایین بکشیم. به جایش پوتین ها گشاد گشاد بود؛ هم انگشت تویش جا می شد و هم دست. باید انقدر بندهایش را محکم می بستیم که به پاهایمان می چسبید. خیلی سفت و چقل بود. استوار می گفت از پوست کرگدن ساخته شده است ولی قول داد که تا آخر آموزشی آنقدر بدواندمان که هم کفش هایمان نرم شود و هم پاهایمان باز. می گفتند که اورکت ها را فردا می دهند....

وسایلمان را برداشتیم و به گروهان برگشتیم. از انبار گردان یغلوی و کیسه کفش بهمان دادند. این دو را باید انتهای دوره پس بدهیم. اگر گم کنی هم حسابت با کرام الکاتبین است. مسواک به ما ندادند.

قفل برای کمدهایمان را هم خودمان باید بخریم. در کمد من که باز است. چیزی ندارم که کسی بردارد. کمد بعضی ها انواع نوشیدنی، خوردنی و پوشیدنی و ... دارد. ولی باز هم می شد از قید مسواک گذشت ولی قفل نه. دستم تنگ بود ولی چاره ای هم نبود. باید از همین روزهای اول ولخرجی نکنم. باید یک کلید از قفل را هم به فرمانده بدهیم. البته من که چیزی برای پنهان کاری ندارم ولی خیلی ها دلشان می ریخت که کلید کمدشان را فرمانده داشته باشد.

ضعفمان کرده بود. نه به صبحانه ساعت 6 و نیم، نه به نهار ساعت 3. قیمه بود. من نه لیوان آورده بود و نه قاشق. گرچه داغ بود ولی مجبور شدم قیمه ها را شصت و چهاری کنم.

 

گربه دم حجله


ساعت سه و نیم همه باید داخل آسایشگاه می بودند. سروانی که بعدا فهمیدیم فرمانده ما است، آمد و داخل راهروی دو متری وسط آسایشگاه سربازها را توی 5 صف کرد. ردیف اول می نشستند و می گفتند یک. ردیف دوم می نشستند و می گفتند 2 و همین طور تا انتهای آسایشگاه. داشت آمار می گرفت که ببیند کسی جیم نباشد. رفت روی تخت دوطبقه ای ایستاد. آفتاب سوخته بود. به 32 و 33 ساله ها می مانست. قد کشیده داشت و موهایش را بالاداده و رد کلاه بالای شقیقه اش کاملا مشخص بود.

بعد سلام و خوش آمد به خودش اشاره کرد و گفت: «لباس پوشیدن این شکلیه. کش می خرین و پاچه هاتون رو گتر می کنین. بند پوتیناتونم همیشه بسته است. نبینم کسی لخ لخ بکشه و راه بره. بند کشی هم نداریم. سر و وضعتون تمیز و مرتب باشه. مفهومه...؟ فقط من بهتون مرخصی می دم. باز نبینم از فردا همتون توی صف واستین برای مرخصی. فقط متاهلا پنج شنبه و جمعه ها می تونن مرخصی برن و اون هم با اجازه فرمانده گروهان. غیبت غیر موجه بیشتر از هشت ساعت داشته باشین تجدید آموزش می شین.»

اخم داشت. می خواست گربه را دم حجله بکشد. کسی نُطُق نمی کشید. فری کچل سر تکان می داد. با زبان بی زبانی می خواست بگوید گاومان زاییده است. الهام هم مدام عینکش را روی چشم هایش بالا و پایین می کرد و پلک می زد، تند و تند. حرفی نمی زدیم فقط به همدیگر نگاه می کردیم. فرمانده گفت که باید گتر یا همان کش برای پاچه هایمان، دفتر صد برگ برای کلاس ها و خودکار و فانسقه بخریم. زور دارد که سربازی بیایی و وسایل آموزش ات را هم خودت بخری. پول زیادی نداشتم و برای حقوق سربازی دندان تیز کرده بودم.

 

جنگ دندان و سنگ


شام کنسرو بادمجان بود. جای دلبر خالی. منی که بادمجان شکم پرش را نمی خوردم حالا با چه ولعی کنسروش را با نان های سنگی می خورم. نان های سنگی اسمی است که روی نان های این جا گذاشته ایم. از بربری کلفت تر است و معلوم است که چند روزی مانده. جنگ دندان و سنگ. یاد ماه مبارک افتادم و روزه همه اعضا و جوارح. در سربازی هم باید همه اعضا و جوارحت سرباز باشند. از دندان و معده تا چشم هایت. سروان می گفت نباید توی چشم های مافوق زل برنی. باید یک قدم عقب تر از او راه بروی. دستت نباید هیچ وقت توی جیبت باشد حتی در دمای منهای 20 درجه. از مو و ناخن و ... هم که بگذریم.

 

کلاه گشاد


توی آسایشگاه نشسته بودم که یک نفر دنبال کلاهش می گشت. یادم افتاد کلاهم را توی دستشویی جا گذاشته ام. آخر کلاه توی سر که نمی شود ادرار کرد. اگر یکباره بیفتد توی چاه و لجن شود چه؟ دیوار بین هر سرویس به سقف نمی رسد. یکی از مواهب قد بلند این است که می توانی کلاهت را روی دیوار بگذاری به شرطی که فراموشش نکنی. نبود. هرچه گشتم نبود. وقتی فردا توی صف کلاه نداشته باشم گاو پیشانی سفید می شوم. کلاه ها تنگ بود. این جا همه دوست دارند کلاه گشاد پیدا کنند و توی سرشان بگذارند. کلاه شقیقه و پیشانی ام را فشار می داد. شاید کلاه کسی از کلاه من هم تنگ تر بوده که آن را برداشته و ردی از آن نیست. جایی برای گشتن بیشتر نبود. نا امید شدم و به آسایشگاه برگشتم. بالا سرتختم رسیدم و دیدم کلاهم روی تختم است.

 

آمار شبانه

واکس زدن کفش ها هر شب اجباری است مثل شستن جوراب ها. تخت پایینی ها کفش ها را باید پایین و سمت راست و بالایی ها سمت چپ تخت جفت کنند و جوراب ها را روی میله تخت آویزان باشد تا افسر نگهبان بتواند واکس و شستنشان را چک کند. از ساعت هشت وسط آسایشگاه توی صف شدیم. مثل شب های قبل نیم ساعتی الاف بودیم که بیایند و آمارمان را بگیرند. ساعت 9 هم خاموشی است و تا نیم ساعت قرق. وقتی برق ها خاموش می شود تازه نوشتن من شروع می شود. 9 و نیم به بعد با اجازه از نگهبان حق تردد داریم. هنوز 9 و نیم نبود که اجازه گرفتم و به بابا زنگ زدم. می پرسید که «موهات رو زدی؟» مادر هم که از سختی و مشکلات خدمت می پرسید و توصیه های همیشگی مادرانه؛ زیاد لباس بپوشی که سرما نخوری، سر به هوا نباشی که کار دست خودت بدی، با کسی دعوا نکنی، سر و کله کسی رو نشکنی، خوب غذا بخوری و ....

 

دفتر خاطرات


دو هفته به اعزامم بود. دور از چشم دلبر، یکی از دفترهایش را برداشتم و شروع کردم به نوشتن خاطرات روزانه. همه چیز را می نوشتم مخصوصا مسائل مربوط به سربازی و تلاش های بی نتیجه ام برای امریه شدن. چه روزهایی که به سازمان تبلیغات نرفتم و آخرش آب پاکی را روی دستم ریختند. از تماس های بی حاصلی که با جهاد، اداره مسکن و شهرسازی، دانشگاه و ... داشتم و اثری نبخشید. برگه سفید خدمتم آمده و کار از کار گذشته بود. می گفتند اگر 2 ماه خدمتم را به تعویق بیندازم امکان امریه شدن هست اما با تعویق موافقت نشد. همه را می نوشتم. روزهایی که دلبر دعوایم می کرد، همه عالم و آدم را سرم خراب می کرد و همه تقصیرها را گردن من می انداخت. از اینکه خود مختار برای خدمت در سپاه اقدام نکرده بودم هم کفری شده بود. یک بار انقدر گریه کرد که نمی توانست حرکت کند و مثل جنازه ها افتاده بود. بالا سرش که رسیدم نازش کردم، دلداریش دادم. از 2 ماه آموزشی می ترسید. از این که مشخص نبود بعد آموزشی کدام جهنم دره ای می افتم، هول برش داشته بود. خوابش که عمیق شد باز شروع کردم به نوشتن خاطرات....

روزی که می خواستم خودم را برای خدمت معرفی کنم، صدایش زدم. خواستم تا روبرویم بنشیند. دفتر خاطرات را نشانش دادم و گفتم: «چند روزه که خاطراتمون رو توی این دفتر نوشتم. این چن مدتی که نیستم ادامش بده و همه کارهات رو بنویس، باهام حرف بزن، خودت رو برام لوس کن، بخندونم و ... منم لحظه به لحظه روزهایی که نیستم رو برات می نویسم!»

  • هاشم آبادی

سربازی

نظرات  (۳)

یعنی دقیقا یاد اون روزایی افتادم که رفته بودیم آموزشی . مو به مو یادمه:)
شاعر اگر می دانست؛ یک روز کلاه چقدر برای آدمها واجب می شود هر گز زبان به ابتذال نمی گشود که بگوید: "گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست"

سلام

و سربلند باشی حاجی

آرزوی ما موفقیت های بزرگ شماست. به امید آن روز.

درپناه خدا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی