خط نوشته های درهم

سربازی / روز اول (3)

دوشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۰۵ ق.ظ

تنهایی


تلفن همراه قدغن بود. ظهر که به ترمینال رسیدم با تلفن کارتی به دلبر زنگ زدم. خبردار شده بود که ظهر حرکت است. برای این که دیر زنگش زده ام ناراحت بود. دوست داشت قبل حرکت، به حرم می رفتیم. بعد چند ماهی که از ازدواجمان می گذشت، داشتم تنهایی را حس می کردم. همین صبح بود که با دلبر حرف می زدم و هنوز ظهر نشده هوایی اش شده ام. خانواده ها آمده بودند پای اتوبوس. غلغله بود. زن چشم در چشم شوهرش ایستاده بود و با ولع نگاهش می کرد، مادر نصیحت های آخرش را می گفت، پدر خاطرات خدمتش را با هیجان تعریف می کرد، جوان ها و نوجوان ها گروه گروه ایستاده بودند و می خندیدند.... به ستون سیمانی تکیه داده بودم. تنهایی داشت فشار می آورد. رفتم به خیالات. فکر می کردم که من هم دست های دلبر را گرفته ام و از او می خواهم برایم حرف بزند ولی او فقط سکوت می کند....

اتوبوس 28 و 32 رفت. کلی انتظار کشیدیم که ماشین ما آمد. می گفتند که مشکل فنی داشته است. خدا سفرمان را به خیر کند.

  • هاشم آبادی

آموزشی

سربازی

نظرات  (۱)

  • محمد شم آبادی
  • کوتاه و خواندنی 
    ادامه بده داره جالب میشه 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی