خط نوشته های درهم

سربازی / روز اول (4)

دوشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۰۰ ق.ظ

دلم برات تنگه، تهرون ... تهرون



داشتم چرت می زدم که صدای آواز بلندگوی اتوبوس تغییر فاز داد. صدا نازک و زنانه شد و دست های بچه ها به جنبش افتاد. خواب از سرم پرید. چند دقیقه ای گذشت که با کف و هورای بچه ها، تلویزیون هم روشن شد. شوهای قدیمی با چهل سال خاطره.

سربازی / روز اول (3)

دوشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۰۵ ق.ظ

تنهایی


تلفن همراه قدغن بود. ظهر که به ترمینال رسیدم با تلفن کارتی به دلبر زنگ زدم. خبردار شده بود که ظهر حرکت است. برای این که دیر زنگش زده ام ناراحت بود. دوست داشت قبل حرکت، به حرم می رفتیم. بعد چند ماهی که از ازدواجمان می گذشت، داشتم تنهایی را حس می کردم. همین صبح بود که با دلبر حرف می زدم و هنوز ظهر نشده هوایی اش شده ام.

سربازی / روز اول (2)

شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۲۷ ب.ظ

صد تومان تا حرم


پادگان پر بود از کچل ها و مودارهایی که توی هم می لولیدند. بچه های محمد رسول الله بیرجند را پیدا کردم. همه قشر و همه تیپ؛ یکی ریش بزی گذاشته بود و یکی پروفسری و یکی طلبگی. یکی موهایش را با تیغ زده بود، یکی نزده بود و یکی موهای بلندش را با کش بسته بود. شلم شوربایی بود.

سربازی روز اول (1)

جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۳۷ ق.ظ

سربازی روز اول، تاریخ تحریر: شنبه؛ 2/12/1390

دلبر


دلبر را کنار کشیدم. توی گوشش گفتم: «برای این دو ماهی که نیستم مقداری پول جمع کردم تا دست خالی نباشی.» نزدیک بود چشم هاش سرریز کند. با نگاهش داشت تشکر می کرد. وقتی دستش را جلو آورد، سکه های مشتم را توی دستش خالی کردم. تازه دو قِرانی اش افتاد که چرا همیشه التماسش می کردم تا سکه بیشتری به من بدهد.

مقدمات عید نوروز(1)

پنجشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۰۹ ق.ظ

دلبر جمله ای از نادر را به خاطرم آورد که می گفت: «با جامه ی نو، چارق نو نپوش، کمال غصه می آورد.»


عید امسال می خواهم با کمک دلبر، قدری متفاوت باشیم. مثلا می خواهم عکسی دو نفری بگیرم و توی خانه مان بزنم. سال ها می گذرد و هر سال یک عکس دونفری روی دیوار خانه ما کوبیده می شود. تا سال های زندگیمان را فراموش نکنیم. تا پیر شدنمان را مدام ببینیم و یادمان نرود که هر سال داریم به سال های آخر نزدیک تر می شویم.

آخ از اون جایی که نمی بُره

چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۲، ۰۶:۲۲ ب.ظ
این پست رو نخون.
می خواستم امروز در مورد «چشم» بنویسم. حسش نیومد. پس بذار یک کم از فلسفی بافی های ذهنیم بگم تا خالی بشم. گفتم نخون تا واقعا نخونی. میدونم تو هم اگه این مطلب رو بخونی ذهنت پریشون میشه. بازم اگه دوس داری بخونی مختاری...

داره حالم ازش به هم می خوره. دوس دارم توی روش واستم و هرچی فحش یاد دارم بهش بدم. دیگه واقعا نمی تونم تحملش کنم. تا کی دیگه باید گند بکاره و من آبروم بریزه. تا کی باید بدقولی بکنه و من خجالت بکشم. تا کی باید کارای زشتش رو تحمل کنم و به روی خودم نیارم. ای کاش یه رفیق بود تا می رفتم در خونش و حسابامون رو با هم تسویه می کردیم.

جیب مبارک، سایز تغییرمان را تعیین می کند.

سه شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۲، ۰۵:۲۱ ب.ظ
هنوز روز اول بلاگمه و دوست دارم همین طوری مدام توش مطلب بذارم. یادش بخیر روزای اول سال تحصیلی توی مدرسه. چقدر ذوق داشتیم برای دفتر و مدادای نوی که داشتیم. چقدر صفحه های اول دفترامون تمیز و قشنگ می نوشتیم. الان چی؟ الان چقدر دفتر و مدادای زندگیمون نو میشن؟ داره عید میرسه و همه خونه تکونی می کنن. همه باز مثل بلاگ من که تازه و سرحاله، میرن لباس نو می خرن.

از سر بیکاری

سه شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۲۹ ب.ظ


سلام.

واقعا از سر بیکاری نیست که می نویسم. خیلی وقته که دوستان میگن توی قالب ها یا غالب های مجازی بنویسم. اگه دوستان کمک کنن ممنون میشم. خودم هم نمی دونم توی غالب ها می خواهم بنویسم و یا توی قالب ها.

مهم اینه که آدم بنویسه. حتی اگه شده از سر بیکاری گرچه من بیکار نیستم ولی کارهام هم اسم نداره مثل کار خونه که مادرم همیشه ادعا می کنه که اسم نداره ولی از صبح تا شب و از شب تا صبح درگیر و الاف همون هایی.