آخ از اون جایی که نمی بُره
چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۲، ۰۶:۲۲ ب.ظ
این پست رو نخون.
می خواستم امروز در مورد «چشم» بنویسم. حسش نیومد. پس بذار یک کم از فلسفی بافی های ذهنیم بگم تا خالی بشم. گفتم نخون تا واقعا نخونی. میدونم تو هم اگه این مطلب رو بخونی ذهنت پریشون میشه. بازم اگه دوس داری بخونی مختاری...
داره حالم ازش به هم می خوره. دوس دارم توی روش واستم و هرچی فحش یاد دارم بهش بدم. دیگه واقعا نمی تونم تحملش کنم. تا کی دیگه باید گند بکاره و من آبروم بریزه. تا کی باید بدقولی بکنه و من خجالت بکشم. تا کی باید کارای زشتش رو تحمل کنم و به روی خودم نیارم. ای کاش یه رفیق بود تا می رفتم در خونش و حسابامون رو با هم تسویه می کردیم. اما رفیق نیست، که بخوام رفاقتش رو تموم بکنم. دشمن هم نیست که برم بر علیهش شورش کنم، 4 تا قلچماغ رو اجیر کنم تا حالش رو بگیرن.
چرا ولم نمی کنی؟ هم تو می دونی که همه رنجم به خاطر تویه و هم من می دونم که جز تو هیچ مصیبتی راه خونه من رو یاد نداره. تا کی باید آلاخون والاخون باشم به خاطر این وضعیت؟ کی قراره تکلیفم رو مشخص کنی؟ کی تصمیمت رو قطعی می کنی؟ دو راه بیشتر نداریم. یا اون چیزی بشی که من می خوام، یا با سر بزنم توی دیوارت...
مقدسات داری؟ پدر و مادر داری؟ تا الان عاشق کسی شدی؟ نمی دونم! جون هر کی که دوسش داری ما رو ول کن. جون هر کی دوس داری بذار آروم بگیرم. بذار به درد خودم بسوزم. تا کی می خوای عین خوره بیفتی به جونم و همه ذهنمو شور بدی؟ تا کی می خوای لذت زندگی رو به من حروم کنی؟
تا کی می خوای دو لقمه نماز خوندن رو از یادم ببری؟ عشق هم سنگر بودن و هم سفر بودن و هم دل بودن و هم سر بودن رو از یادم ببری؟
آخرش مجبور می شم عین فلسطینی ها عملیات استشهادی انجام بدم. دور از چشم همه یه چاقوی تیز بردارم. برم یه جایی که خون نتونه جایی رو نجس بکنه. با رعایت همه مسائل بهداشتی چاقو رو بذارم روی رگ گردن و این کله لعنتی رو جدا کنم تا هم من راحت بشم و هم تو از این جمجمه من راه بیرون اومدن رو پیدا کنی.
یاد حضرت ابراهیم افتادم بالای سر حضرت اسماعیل. نمی برید. آخ از اون جایی که نمی بره. وقتی اوس کریم نخواد نمی بره. باید انقدر سر من به دیوار تو بکوبه تا اونی بشی که من می خوام.
می خواستم امروز در مورد «چشم» بنویسم. حسش نیومد. پس بذار یک کم از فلسفی بافی های ذهنیم بگم تا خالی بشم. گفتم نخون تا واقعا نخونی. میدونم تو هم اگه این مطلب رو بخونی ذهنت پریشون میشه. بازم اگه دوس داری بخونی مختاری...
داره حالم ازش به هم می خوره. دوس دارم توی روش واستم و هرچی فحش یاد دارم بهش بدم. دیگه واقعا نمی تونم تحملش کنم. تا کی دیگه باید گند بکاره و من آبروم بریزه. تا کی باید بدقولی بکنه و من خجالت بکشم. تا کی باید کارای زشتش رو تحمل کنم و به روی خودم نیارم. ای کاش یه رفیق بود تا می رفتم در خونش و حسابامون رو با هم تسویه می کردیم. اما رفیق نیست، که بخوام رفاقتش رو تموم بکنم. دشمن هم نیست که برم بر علیهش شورش کنم، 4 تا قلچماغ رو اجیر کنم تا حالش رو بگیرن.
چرا ولم نمی کنی؟ هم تو می دونی که همه رنجم به خاطر تویه و هم من می دونم که جز تو هیچ مصیبتی راه خونه من رو یاد نداره. تا کی باید آلاخون والاخون باشم به خاطر این وضعیت؟ کی قراره تکلیفم رو مشخص کنی؟ کی تصمیمت رو قطعی می کنی؟ دو راه بیشتر نداریم. یا اون چیزی بشی که من می خوام، یا با سر بزنم توی دیوارت...
مقدسات داری؟ پدر و مادر داری؟ تا الان عاشق کسی شدی؟ نمی دونم! جون هر کی که دوسش داری ما رو ول کن. جون هر کی دوس داری بذار آروم بگیرم. بذار به درد خودم بسوزم. تا کی می خوای عین خوره بیفتی به جونم و همه ذهنمو شور بدی؟ تا کی می خوای لذت زندگی رو به من حروم کنی؟
تا کی می خوای دو لقمه نماز خوندن رو از یادم ببری؟ عشق هم سنگر بودن و هم سفر بودن و هم دل بودن و هم سر بودن رو از یادم ببری؟
آخرش مجبور می شم عین فلسطینی ها عملیات استشهادی انجام بدم. دور از چشم همه یه چاقوی تیز بردارم. برم یه جایی که خون نتونه جایی رو نجس بکنه. با رعایت همه مسائل بهداشتی چاقو رو بذارم روی رگ گردن و این کله لعنتی رو جدا کنم تا هم من راحت بشم و هم تو از این جمجمه من راه بیرون اومدن رو پیدا کنی.
یاد حضرت ابراهیم افتادم بالای سر حضرت اسماعیل. نمی برید. آخ از اون جایی که نمی بره. وقتی اوس کریم نخواد نمی بره. باید انقدر سر من به دیوار تو بکوبه تا اونی بشی که من می خوام.