خط نوشته های درهم

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

به رد دیروز نمی رسم...

يكشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۸:۳۰ ق.ظ

همیشه عقبم. هیچ وقت به رد دیروز نمی رسم. روزهای می آید و می رود. به قول ما رفت و آمد می کند ولی یادم هم نمی آید که چند روز و چند ماه گذشته است. فقط تعداد قسط های مانده از هر وامم را می دانم. می دانم که 13 ماه دیگر یکیشان تمام می شود و 18 ماه دیگر دوتای دیگرشان. آمار روزهایم را هم با روز بازپرداخت تسهیلات و قسط های خانگی می دانم. 20 و 26 و آخر هر ماه.


چقدر دوست دارم که این 18 ماه هر چه زودتر تمام شود و یک مقدار هم زندگی کنم. مقداری هم به خودمان برسیم. مقداری هم لذت ببریم. البته بعد 18 ماه باز باید به فکر ماشین بود.

دعواهای زن و شوهری

شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۳، ۰۷:۵۷ ب.ظ
چند روزی از ازدواجم نگذشته بود که به یک سفر 5 روزه رفتم. یک روحانی توی یک روستای دور افتاده آمده بود به اردوهای جهادی. وقتی فهمید که تازه ازدواج کرده ام بهم یک نصیحت کرد. گفت: «این روزها چه حسی نسبت بهش داری؟ وقتی اون یک اشتباهی می کنه چه طوری خودتو به نفهمی میزنی تا خیال کنه که اصلا متوجه اشتباه اون نشدی؟ این روزا چقد حواست به حرف زدنت هست که خدای نکرده ناراحتش نکنی، به قول سبزواری ها با (جانُم، چَشمُم) باهاش حرف می زنی، این روزا رو خوب یادت بسپار. مردی خوبه که همه روزای زندگیش مثل روزای اول ازدواجش باشه.»

آخ از اون جایی که نمی بُره

چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۲، ۰۶:۲۲ ب.ظ
این پست رو نخون.
می خواستم امروز در مورد «چشم» بنویسم. حسش نیومد. پس بذار یک کم از فلسفی بافی های ذهنیم بگم تا خالی بشم. گفتم نخون تا واقعا نخونی. میدونم تو هم اگه این مطلب رو بخونی ذهنت پریشون میشه. بازم اگه دوس داری بخونی مختاری...

داره حالم ازش به هم می خوره. دوس دارم توی روش واستم و هرچی فحش یاد دارم بهش بدم. دیگه واقعا نمی تونم تحملش کنم. تا کی دیگه باید گند بکاره و من آبروم بریزه. تا کی باید بدقولی بکنه و من خجالت بکشم. تا کی باید کارای زشتش رو تحمل کنم و به روی خودم نیارم. ای کاش یه رفیق بود تا می رفتم در خونش و حسابامون رو با هم تسویه می کردیم.