به رد دیروز نمی رسم...
همیشه عقبم. هیچ وقت به رد دیروز نمی رسم. روزهای می آید و می رود. به قول ما رفت و آمد می کند ولی یادم هم نمی آید که چند روز و چند ماه گذشته است. فقط تعداد قسط های مانده از هر وامم را می دانم. می دانم که 13 ماه دیگر یکیشان تمام می شود و 18 ماه دیگر دوتای دیگرشان. آمار روزهایم را هم با روز بازپرداخت تسهیلات و قسط های خانگی می دانم. 20 و 26 و آخر هر ماه.
چقدر دوست دارم که این 18 ماه هر چه زودتر تمام شود و یک مقدار هم زندگی کنم. مقداری هم به خودمان برسیم. مقداری هم لذت ببریم. البته بعد 18 ماه باز باید به فکر ماشین بود. دو سه تا وام دو سه ساله مشکل ماشین را هم حل می کند. شاید بعد آن بشود به دل سیر از زندگی لذت برد. البته می گویند بچه هم خیلی خرج و برج دارد. شاید یکی دو سالی هم به خاطر بچه کمی بهمان سخت بگذرد. البته می گویند خدا روزی بچه را می رساند. ولی توی دهانش که نمی گذارد. باید مرد بیرون باشی و روزی را از دل جنگل تو در تو برای اهل و عیال بیاوری. شاید 7-8 سالی طول بکشد ولی به جایش خیالم راحت است که بعدش می شود به آسودگی زندگی کرد. می شود از زندگی لذت برد. کیف کرد.
البته مسلما بعد 7-8 سال خانه نقلی ما برای یک زن و شوهر و دو سه تا بچه قد و نیم قد کوچک است. آن جا باید به فکر خانه بزرگتری بود. می شود چند وام درست و حسابی گرفت و کمی هم قرض کرد و خانه بزرگتری گرفت. گرچه این پروسه 5-6 سالی طول می کشد ولی به جایش عمری است. تا آخر عمر مطمئن هستی که برای مسکن مشکلی نداری. دیگر خیالت راحت می شود. آن موقع هم که باید 13-14 سال از زندگی مان گذشته باشد. اگر خیلی ساده زیست باشیم و تا آن زمان وسایل خانه را جدید نکرده باشیم آن جا دیگر فرش نو و لباسشویی و مبل و ... بیخ ریشمان است. بچه ها هم بزرگ می شوند و درس می خوانند و پولی که مثل علف خرس است را خرج می کنند. باید کم کم تدارک ازدواج آن ها را آماده کنیم.
جهاز برای دخترها و یک زندگی و شغل برای پسر. تا این ها را سر و سامان بدهیم می شود 25 سال دیگر. حتما باید 5 سالی هم کار کنیم که مابقی عمر را با قناعت بشود سپری کرد. وقتی هم که بازنشست شویم نمی دانم با عمل قلب باز و کمر دردها چه کار کنیم. مگر می شود از عهده مخارجش در آمد. پولش به کنار. مگر دردکشیدن و مریضی مدام می گذارد لحظه ای استراحت کنی؟ مگر این دردها می گذارد لختی به حال خودت باشی. سن از شصت گذشته است. فشار به شصت جای آدم می آید. کم کم بچه ها باید دور و برمان باشند تا مبادا کاریمان شود. آن ها هم آلاخون والاخون شده اند. مگر تا کی آن ها می توانند تحمل کنند. باید خودمان دست به کار شویم و به خانه سالمندان برویم.
هفته ای یک بار بچه ها همه به خانه سالمندان می آیند و دور هم هستیم و می شود آن جا لذت برد. البته اگر بچه ها کارشان سنگین نشود و کوچولوها امتحان نداشته باشند. وگرنه قرارهایمان دوسه هفته ای می شود. گرچه دیر به دیر می آیند ولی همان هم غنیمت است. حق هم دارند. گرفتاری اجازه نمی دهد. آن ها باید بیشتر از ما کار کنند.
برنامه 40 ساله زندگیمان چه طور بود؟ اگر همه برنامه ها را به موقع و درست انجام بدهیم این طوری می شود.
بی خیال خانم. این ها را ول کن. بیا زندگی کنیم.
به لطف خداوند و حضرت زهرا با شعری در مورد حضرت زهرا به روزیم.
منتظر شما و نظر های زیباتون.
تشریف بیارید
یا علی مدد
التماس دعای فراوان
یا حضرت مادر