خط نوشته های درهم

شلنگ

چهارشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۰:۳۲ ق.ظ

استرس سراپایم را گرفته بود. دستم می لرزید. وقتی جلوی در رسیدم، دیدم که نفر سوم هستم. من هم توی صف ایستادم. تنها صفی که هیچ کس با بغل دستی اش حرف نمی زند. مثل روز محشر. همه آدم ها فقط دارند به کارهای کرده و نکردشان فکر می کنند. کف دست هایم را به شلوارم می کشیدم. می خواستم خوب گرم شود. سرم را پایین انداختم تا مبادا چشم در چشم معلم هایم شوم. داشتم توی دلم پوریا را فحش می دادم. توله سگ فکر می کرد می تواند از دستم قصر در برود.آنقدر بچه ننه است که نُسش را نمی تواند بالا بکشد. اصلا آدم این حرف ها نیست که بخواهد چقولی من را بکند. دهنش را سرویس می کنم. اِ اِ... همین هفته پیش بود که دلش درد گرفته بود و پاچه خوری همین آقای ناظم را کردم تا ببرمش تا در خانه شان ...


- چرا احمدی رو لنگ انداختی؟ نگفتی بیفته زمین سرش بشکنه؟

- آقا اجازه... آقا به خدا لنگش نکردیم آقا... آقا اون خودش پاش توی پای ما گیر کرد آقا... ما آقا...

- دستتو بیار جلو... درست... دستتو کج نگیر... بیار بالا، بالاتر... خوب، حالا اون یکی. برو گم شو دیگم نبینم این  دور و برا پیدات بشه.


دست هایم عرق می کرد. مدام به شلوارم می مالیدم. هرچقدر دست ها گرم تر باشند، کمتر دردش را می فهمی.


- تو چرا مشقاتو ننوشتی؟

- آقا نوشتیم. باورکنین. دفترمونو تو خونه یادمون رفته.

- شماها هر روز یه بهونه ای دارین

- آقا نه به خدا... نوشتیم. فردا میاریمش

- خونتون کجاس؟

- ابوسعیده آقا

- به دو میری و میاری دفترتو. تا آخر زنگ تفریح نیاری کتکو خوردیا...

- آقا آخه الان امتحان داریم...

- گفتم برو توله سگ...


چند نفر دیگر بعد من ایستاده بودند. نوبت من شده بود. دستم را راست بالا آوردم، بالای بالا. از بس به شلوارم کشیده بودم قرمز شده بود.


- به عزیزی چی کار داشتی؟ چرا دستشو فشار می دادی؟

هیچی نگفتم. دستم را بالاتر آوردم.

گوشم را گرفت و پیچاند

- مگر نمی شنوی ازت چی پرسیدم؟

- آقا خودش گفت اگه می تونی دستمو فشار بده... هر کی دردش کرد...

خودم را برای کشیده اش آماده نکرده بودم.


  • هاشم آبادی

نظرات  (۳)

واقعآ؟!

 همچین بچه ی شری بودی و ما بی خبر. ..

 

 بازم دم گرم

سلام. تشکر از اظهار لطفتون
وبلاگ خیلی خوبی دارید. چندتا از پست هاتون را خوندم. در اولین فرصت سعی می کنم تمامش را بخونم. خوب می نویسید
شاد باشید
پاسخ:
لطف دارین. ممنون
داستانی کوتاه، زیبا، مانوس و سرشار از کودکیهایمان. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی