سربازی / روز چهارم(3)
یاد روزهای جنگ
استوار کسانی که مثل من اورکت نداشتند را با صف برد به انبار. ساعت 11 بود. یک تعداد از «قلچماق»هایمان را جدا کرد و فرستاد تا بار ماشین انبار را خالی کنند. حدود ساعت 13 بود و که ما را با چند کارتن فرستادند به گروهان. همه این مدت بیکار جلوی انبار نشسته بودیم. دیروز اورکت بعضی از بچه ها را دادند. امروز باز توی محوطه گردان، اورها را دادند ولی باز هم یک عده مثل الهام سرشان بی کلاه ماند. یاد روزهای جنگ بخیر. من که سنم قد نمی دهد ولی توی کتاب ها خوانده ام که زمان جنگ هم یکی پوتین نداشت، یکی اور نداشت، یکی پا نداشت، یکی دست نداشت. اما به کسی گیر نمی دادند که چرا ریش دارد! توی خدمت هم به ریش پاشنه دار و قیصری گیر می دهند هم به محاسن بلند.
چیزی در حد شق القمر
ظهر به جای اینکه بگذارند بخوابیم، فرماندهانمان برایمان خواب می بینند. با عجله نهار می خوریم تا اسممان را توی لیست «بدان» ننویسند. ستوان مهربان دستور داد یک تخت را بیاورند وسط محوطه. خودش یک پتو را از عرض تا کرد و روی تخت انداخت و اضافه پتو را از قسمت سر تا زد. ملحفه را تا کرد، به طوری که از قسمت پایین تخت پاکتی شود. ملحفه دوم را از قسمت بالای تخت اضافه گذاشت تا روی بالشت را بعدا بگیرد. آخرش هم پتوی دوم را 20 سانتی از قسمت پا اضافه بیرون گذاشت تا پاکتی شود.
مخ بچه های لیسانس و فوق لیسانس داغ کرده بود. از بس با قلم و کاغذ محشور بوده ایم، وقت نداشته ایم لحاف دوشکمان را مرتب کنیم. یکی می گفت: آقا نمی شه یکی یکی بگین بنویسیم.... کار حضرت فیل بود. وقتی بچه ها را فرستادند که تخت هایشان را آنکادر کنند، تازه فهمیدم با همان سرباز صفرها فرقی نداریم. همه توی گل مانده بودند. یک چیزی در حد شق القمر بود. ترتیب آنکادر کردن را روی کاغذی به در آسایشگاه زدند. باز همه ایستاده بودند تا متن را بخوانند. به قول ته استکانی مثل «قال مورچه» شده بود. بچه ها 5-6 نفره تخت هایشان را آنکادر می کردند. نیم ساعتی طول کشید تا شاهکارهای بچه ها تمام شد و سوت بیرون باش زدند.
- با سه سوت، برمی گردید آسایشگاه و هر کسی با دو تا پتوش میاد توی محوطه به صف میشه.
مگر یک در یک و نیم متری چقدر ظرفیت دارد که 170 نفر می خواهند با هم از آن رد شوند؟ «جلوی پاتو ببین... چرا لگد می زنی... هل نده... چه خبرته... مگه سرآوردی...» سوت اول را می زند. پتوهایی که نیم ساعت طول کشید و آنکادر کردیم را به اجبار در آوردیم. سوت دوم. به دو به سمت در ورودی البته الان دیگر در خروجی است... و سوت سوم...
- حالا یک ربع وقت دارید، می روید و دوباره آنکادر می کنید... بدو....
دیگر بچه ها رمق ندارند. وقتی دوباره تختم را آنکادر می کنم سراغ «فری کچل» می روم. توی گل مانده بود. مانده بودم کی به این ها فوق لیسانس داده است. بعضی از این فوق ها را که می بینم به خودم امیدوار می شوم، روحیه می گیرم، تازه می فهمم که فوق آش دهن سوزی نیست که خودم را چند ماه آویزانش کردم تا آزمونش را خوب بدهم...
تاجر ورشکسته
فاصله بوفه زیاد است و اصلا وقت بوفه را نداریم. کافیست یک بار نباشی و خودشیرین های گروهان، چقولی ات را بکنند. به دو تا بوفه رفتم. باید کارت تلفن و قفل می خریدم. سه هزار تومان شد. دیروز هم دو هزار و صد تومان برای دفتر و خودکار و دفترچه و فانسقه دادم. راستی چهار و صد هم به رئیس گروه هفت دادم برای اتیکت و نوار قرمز و یکی دو چیز دیگر... به قراری نه هزار و دویست تومان معادل نود و دوهزار ریال. دیگر پولی ندارم که بخواهم باز صرفه جویی هم بکنم.
کارت تلفن هایی که از مشهد گرفته بودم امروز دیگر جواب نمی داد. بچه ها می گفتند از مخابرات قطع کرده اند و فقط باید با کارت های خراسان جنوبی زنگ بزنی. مثل تاجری هستم که بارهایش توی گمرک انبار شده است. من مانده ام با کلی کارت خراسان رضوی و کیوسک های خراسان جنوبی...
دلکم دلبرکم
دلمان نمی آید روی آنکادرهایمان بنشینیم، خراب می شود. مثل پول های عیدی که دوست نداری برای اولین بار تایشان بزنی. اما هوا سرد بود و باید پتوها را تا نوک بینی ات بالا بکشی برای همین آنکادرها را به هم زدیم. زیر نور آبی حشره کش می نویسم. گاها نگهبان دور و برم می آید و مثل این که جن دیده باشد مات و مبهوت نگاهم می کند و می گوید: خوابت نمیاد؟ من هم طوری دست به سرشان می کنم تا مزاحم نوشتنم نشوند. دلتنگ دلبر شده ام. یک دل سیر هم نمی شود تلفن کنیم. کیوسک های تلفن هم که دائما شلوغ است. تلفنت که از سه دقیقه می گذرد با کارت هایشان به شیشه می کوبند. هر چقدر هم که قلدر باشی حریف ده نفری که پشت سرت توی صف هستند نیستی. ترجیحا یکی دو دقیقه ای را استقامت می کنی و بعد گوشی را محکم روی شاسی اش می کوبی. هر چقدر خواستم سرم را توی کیوسک فرو کنم تا کسی «دوست دارم» را نشنود نشد. از خیرش گذشتم ولی به جایش تا توانستم حالش را پرسیدم و گفتم مواظب خودت باشیا.... خداحافظی که کردیم، حرف هایمان تمام نشده بود. تنهایی توی محوطه گز می کردم و حرف می زدم:
- ببین دلبر! به خدا تقصیر من نبود. مگه من خرم که خودمو بندازم توی هچل؟ قسمت بود که بیفتم مرزبانی بیرجند. حتما یک حکمتی داره دیگه. شاید خدا می خواد امتحانمون کنه. خواهش می کنم گریه نکن! نکن دیگه.... داری اشک منو در میاری ها....
... حالا خوب شد؟!
- ۹۳/۰۲/۲۶