سربازی / روز چهارم ( 2 )
آموزش مسئولیت پذیری
صبح که به آبدارخانه رفتم مسئولش برایم آب جوش نریخت. او هم می گفت: «برای من مسئولیت دارد. به من گفته اند چای بدهم و نه آب جوش» هر چی می گفتم که چای نمی خورم و یک لیوان آب جوش بریزد توی کتش نرفت. قرار بود با واگزاری امور به سربازها به ما مسئولیت پذیری را یاد بدهند! کفری شده بودم. جنبه مسئولیت پذیری از خودش مهم تر است. همه از بی جنبگی سربازها می نالیدند. ته استکانی می گفت: بستگی دارد از چه جنبه ای به این واژه نگاه کنی. ولی فکر نکنم جنبه بچه های ما «دو رقمی» شود.
باد دماغ
تا سوالی از بالاخدمتی های پادگان می پرسیم می گویند: «روزای خدمتت دو رقمی شده که داری با ما حرف می زنی؟» یا می گویند: «بذار ساعتای خدمتت سه رقمی بشه بعد پیش ما قیف بیا» یاد دعواهای سفید و سیاه افتادم در کشورهای غربی. ما رعیت و برده های سیاهیم حتی با لیسانس و فوق لیسانس، بالاخدمتی ها، ملاکین و اربابان بدون مدرک دیپلم. فرمانده می گفت: «اونچه که از باد معده بدتره، باد دماغه. اگه همین یک مشکل شماها حل بشه برای ما بسه.» شاید با این مسئولیت ها و بالاخدمتی ها قرار است مشکل باد ما را حل کنند و همه چیز برنامه ریزی شده است.
اسلحه های چوبی
صبح فرمانده همه را به صف کرد و پرسید: کی نجاره؟
- آقا ما بابامون نجاره.
- تو مسئول اتاق تسلیحاتی. آهای میرچرخی...
دفتردار پیدایش نبود. فرمانده دادش هوا رفت:
- آهای میرچرخی... پس کدوم گوری هستی؟
شلنگ تخته می انداخت و با شلختگی خودش را رساند. بچه تهران است و تیتیش.
- با هومن داشتیم دفتر را می شستیم جناب؟
- یک ساعته دارم صدات می کنم؟ اسم اینو بنویس برای تسلیحات
دهن همه باز مانده بود که نجاری چه صنمی به تسلیحات دارد. نکند اسلحه هایی که می خواهند به ما بدهند چوبی است. با اسلحه چوبی فقط می شود به جنگ مترسک ها برویم. بچه ها به هم نگاه می کردند. تعجب توی چشم های همه دیده می شد ولی کسی نطق نمی کشید. بچه ها خیلی پشت سرِ دفتردارها صفحه می گذارند. خیلی پاچه خواری فرمانده را می کنند. ته استکانی می گوید: میرچرخی دیروز در حال واکس زدن پوتین های فرمانده رویت شده است. امروز هم که دارند اتاق را آب می کشند. واقعا سردفتری ارزش این کارها را نداشت.
فرمانده ادامه داد:
- مسئول آبدارخونه می خوایم؟
- آقا ما...
- اسمشو بنویس. صب به صب ساعت 4 و نیم باید بری سماورها رو روشن کنی تا بچه ها چای روزانشون دیر نشه. نبینم اهمال کاری کنی. به جاش پنج شنبه عصر و جمعه می تونی بری مرخصی.
بچه ها شاخک هایشان تیز شد. مرخصی چیزی نیست که بشود با آن شوخی کرد. مثل روز قیامت که مادر بچه شیرخوارش را می اندازد و برای نجات خودش می دود. زمان مرخصی هیچ کس، هیچ کس را نمی شناسد. آدم باید روی سر و کله بقیه سوار شود تا دستش قبل از دیگران به صندلی مسئولیت برسد و صندلی مسئولیت مرخصی می آورد.
رابط بهداشت، کسی که بهداشت خونده باشه داریم؟
- آقا ما، آقا ما، آقا ما ...
کار فرمانده سخت شد. حالا باید خودش یکی را از بین همه بچه های گروهان که دست هایشان را بالا برده بودند، انتخاب می کرد.
- تو! میرچرخی... اسمشو بنویس
- صنایع غذایی کسی هست؟ باشه مُقسّم؟
- آقا ما، آقا ما، آقا ما ...
- حق کسیو ضایع نکنی که پدرتو در میارما... به همه به یک اندازه غذا می دی. نبینم رفیق بازی کنی و گوشت ها رو بدی همشهریات. وای به حالت اگه کسی شاکی باشه. عینکت رو با چشمات یکی می کنم. قبل همه سلف هستی و آخرین نفر غذا می خوری. نبینم بعد آموزشی 150 کیلوت شده باشه 250 تا. شنیدی؟
- چشم
یکی از بچه ها بلند شد: آقا میشه بریم سرویس؟
- آقا کیه؟ مگه من معلمت هستم که به من می گی آقا. بتمرگ. بچه ابتدایی هستی که دو دقیقه نمی تونی تحمل کنی؟ تو چرا اومدی خدمت؟ اونایی که مشکل دارن و نمی تونن خودشون رو نگه دارند، همین اول آموزشی می گم که برن پوشک بخرن. یک بار دیگه نبینم وسط کلاس و درس و صحبت کسی بخواد بره دستشویی، میگم 1000 تا بشین پاشو بره تا از چشمش در بیاد.
- رابط ملاقاتی ... مسئول تلفن... مسئول آب آوردن... مسئول موزر... مسئول آب و کف...
می گفت: «مسئول آب و کف وظیفه داره زودتر از همه غذا بخوره و آفتابه ای آب و کف درست کنه و بعد غذا بریزه توی ظرف بچه ها تا با آن ظرفشون را بشورن» چه سر و دستی می شکست پای این مسئولیت ها. مثل قندی که به زمین نرسیده توی دل بچه ها آب می شد و شش دانگش را به نامشان می زدند. من، الهام، فری کچل و ته استکانی هیچ کدام مسئولیت نگرفتیم.
دنبال بچه های رشته مدیریت می گشت. یکی یکی را ورانداز می کرد و ازشان می پرسید اهل کجایند؟ اسمش سهیل بود. بهش می گفتند «سهیل بلند» بعضی مواقع هم فقط می گفتند «بلند» ته استکانی می گفت: «ارشد بودن یعنی قد بلند، هیکل آهااا» و کف دست هایش را به موازات شانه ها و تا نزدیکی صورتش بالا آورد و به سمت ما گرفت.
- تو با یزدان می شین ارشد. ظهرم میای تا توجیهت کنم. یزدان چون دوبار خدمتیه تجربش بیشتره. حالام بشین. یزدان همان پسری بود که دیشب ما را به نمازخانه برد.- ۹۳/۰۲/۲۵
سلام
یعنی ما هم نظر جدید بدیم
یا همون قبلی رو ویرایش کنیم .
در ضمن همچنان چاکریم