سربازی / روز سوم(2)
سین و ب
دوباره به صف شدیم. فرمانده آمد و متاهل ها را جدا کرد و منشی اسم ها را نوشت. چند صف دیگر درست کردند و فرزندان شهدا، جانبازان، کثیرالاولاد، تحت پوشش بهزیستی و کمیته امدادی ها را جدا کردند. منشی هم همه را لیست برداشت. بعضی ها توی دو - سه تا صف بودند. هم کثیرالاولاد و هم تحت کمیته و.... یک تعدادی هم بودند که جزو هیج کدام نبودند. این جا بود که خیلی ها دوست داشتند کمیته امدادی می بودند. یکی می پرسید: جناب ما که نامزد کردیم هم می تونیم بیاییم توی متاهل ها؟ بعضی ها هم که توی سربازی دست به کار شده بودند و می پرسیدند: «اگه تا قبل تقسیم ازدواج کنیم چی میشه؟» دل بچه ها ریخته بود مخصوصا کسانی که توی این صف ها نبودند. از همین الان خودشان را توی «سین و ب» می دیدند. الهام می گفت: آن جا شبی نیست که با افغانی ها درگیری نباشد. افغانی ها هم که کوه راست را با کوله پر از موادشان می دوند و بالا می روند. می گفتند که افغانی ها به مامورها کاری ندارند. فقط می خواهند محموله شان را رد کنند. اگر کاری به کارشان نداشته باشی کارت ندارند. حتی اگر بزنیشان سعی می کنند فرار کنند و تو را نزنند ولی اگر درگیری جدی باشد نه تیرشان خطا می رود و نه رحم سرشان می شود. «این خبر را هر زبانی، زیر گوشی بازگو می کرد.» الهام زیر و بم خدمت را در آورده است. همیشه از خاطرات و تجربیات خدمت دیگران حرف میزند. قانون بود که متاهل ها باید در شهر خودشان خدمت کنند اما زمزمه هایی می آید که «محمدرسول الله» رسته اش مرزبانی است و سبزوار هم که مرز ندارد... ای کاش سبزوار هم مرز داشت!
ارشد گروهان های پادگان
15 نفر امروز با مدرک کارشناسی ارشد آمدند. قیافه هایشان شبیه آدم بود. لباس های شخصیشان مرا یاد شهر می انداخت. خیلی ها هوایی شدند. این ها عقب مانده های اعزامی بودند. گروهان ما تنها گروهان پادگان است که ارشد و دکترا دارد به خاطر همین سن بچه ها اکثرا بالاست و شاید بشود گفت که ارشد گروهان های کل پادگان هستیم. این 15 نفر آمدند و 15 تا از لیسانس ها رفتند به گروهان شهادت. گردان ما هم تنها گردان دانشگاهی است. قرار است که نوار قرمزی بگیرند و به درز دو طرف شلوارهایمان بدوزند تا بچه های گردان امام علی(ع) که تحصیل کرده اند با سایر گردان ها شناخته بشوند و «نر و ماده ها سوا باشند.»
ستاره دنباله دار
همه خیال می کنند ما که درجه دار هستیم، می خوریم و می خوابیم. دیروز «سرکاری» آمد و دستور داد کل گروهان، تمام آشغال های منطقه را جمع کند و بریزد داخل چاردیواری. چار دیواری سه دیوار کامل داشت با یک نصف دیوار که جای سطل آشغال های کل گردان بود؛ شمال شرقی آسایشگاه و پشت سلف. از 153 نفری که توی گروهان ما بودند هیچ کس اعتراضی نکرد. حتی برای این که بهشان گیر ندهند دنبال آشغال می گشتند که دست خالی نباشند. این درحالی بود که آن افسر بعد دستورش راهش را کشید و رفت. بی ستاره بودن آن ها را عقده ای کرده است. 4 ستاره برای افسران آخر کلاس است با این که تو خالی است. آن هایی هم که 4 تایشان کامل نیست ستاه دنباله دار هستند. برای من که ستاره های سوراخ دار ارزشی ندارد. ستاره های تو پر هم که یکی بیشتر نداریم و آن هم سرهنگ است؛ فرمانده گردان. این جا قحطی ستاره است. آنقدر توی سپاه ستاره ی تو پر دیده ام که ککم هم نمی گزد. آن هایی که ستاره دارند «جناب» هستند و آن هایی که درجه هایشان روی بازوهایشان است «سرکار»ی اند.
شماره 84
عصر بود که دوباره بچه ها را توی صف کردند. سروان آمد و همه را به ترتیب قد کرد و به هر کسی شماره نهایی داد. عددی که شماره تخت، کمد، صندلی کلاس و صندلی سلف مان بود. یعنی وقتی سرکلاس نباشی بدون آمارگرفتن، «نبود»ت مشخص است. به همان ترتیبی که توی صف می ایستیم، توی آسایشگاه تخت گرفته ایم، کمد داریم، به همان ترتیب باید توی سلف بنشینیم و غذا بخوریم. کلی قدبلندی و قدکوتاهی کردیم تا با الهام و فری کچل کنار هم بیفتیم. اگر فرمانده می فهمید که پدرمان را دستمان می داد. شماره من شد 84. صف هفتم یا همان گروه هفت. اصغر ترقه را خیلی نمی شناسم. او طبقه اول است و من طبقه دوم. سمت چپم طبقه دوم الهام است و بالای سرم طبقه دوم فری کچل. تخت من و فری کچل به هم چسبیده است و سرهایمان را کنار هم روی بالشت می گذاریم. تخت پایین فری هم ته استکانی است. پسری که عینک ته استکانی و فریم مشکی اش، چشم هایش را کوچکتر کرده است.
دلبر
بعد جابجایی رفتم برای تلفن زدن به دلبر. روزهای اول است و دل بی قراری می کند. از وقتی که آمده ایم دیگر گلایه نمی کند. سعی می کند خودش را آرام نشان دهد تا آرامش من به هم نخورد. قبول داشتم که سهل انگاری کرده بودم ولی قسمت را هم دخیل می دیدم. هر کسی می فهمید نیروی انتظامی افتاده ام تعجب می کرد. اکثر دوستانمان توی سپاه سبزوار بودند و اداری خدمت می کردند. حالا دیگر دلبر به رویم نمی آورد که چرا تنهایش گذاشته ام. فقط می خواهد مراقب خودم باشم. می گوید: «تو اگه مراقب خودت باشی، منم اینجا آرومم. اگه تو مریض بشی منم اینجا دوام نمیارم.» من هم مجبور بودم مثل او بخندم و بگویم: «اوضاع خوبه، ما هممون لیسانس و فوق لیسانسیم. اذیتمون نمی کنن. باور کن....»
خداجوون
شب هم به صف می شدیم و با صف می رفتیم به نمازخانه. اینجا قائده و نظم در صف معنا پیدا می کند. امشب هیچ افسری با ما نبود. فرمانده به یک بالاخدمتی گفته بود که بچه ها را با نظم ببرد نمازخانه و برگرداند. خودش تازه موقع اذان به آسایشگاه آمد و با این همه شاکی هم بود! به جلوی نمازخانه که رسیدیم آبروی گروهان رفته بود. هر کسی یک جایی برای نماز نشست. من صف اول بودم. باید توی صف سازمانی خودمان بایستیم و نماز بخوانیم.
حاجی بین نماز بلند شد و رو به ما دست هایش را به آسمان کرد:
ای خداجوون، عاقبت این جوونا رو ختم به خیر بفرما!
الهی آمین
ای خدا جوون، به این ها عقل و شعور بده تا از تو دور نشن!
الهی آمین
ای خدا جوون، اگه زن می خوان، اگه خونه می خوان، اگه شغل می خوان، هر چی خودت دوس داری بهشون بده!
این الهی آمین را بچه ها بلندتر گفتند اگر چه منظور حاجی را خوب فهمیده بودند.
- ۹۳/۰۲/۰۳