نورجهان که بود؟
يكشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۲۷ ق.ظ
همه ما افسرده و دپرسیم. کدام انسان را می شناسی که از وضع و اوضاع راضی باشد؟ چه کسی به خوبی و خوشی زندگی را می گذراند؟ کی راضی است؟ کدام زندگی با تفاهم و عشق ادامه پیدا می کند؟ کدام یک از ما افسردگی نداریم؟ هزیان نمی گوییم، بی جهت عصبانی نمی شویم، با کوچکترین حرفی از کوره به در نمی رویم، کوه صبرمان پنبه نمی شود و...
نورجهان را می شناسی؟ زنی که 12 سال قبل شوهرش که یادگار روزهای خون بود، قطع نخاع شد. 12 سال شوهرش مثل تکه گوشتی که فقط میبیند و هیچ اختیار و قدرت دیگری ندارد گوشه خانه اش افتاده بود. نور جهان با چندین بچه قد و نیم قد، شوهری که باید بار از دوشش برمی داشت را پرستاری می کرد. تر و خشک می کرد. غذا به دهانش می گذاشت، حمامش می برد، از این شانه به آن شانه اش می چرخاند و ...
این که دیگر نمی توانست به شوهرش تکیه کند بماند، این که کسی که بار از دوشش بر می داشت حالا باری روی دوشش شده بود هم بماند، نورجهان با چندین بچه قد و نیم قد چه باید می کرد؟ وظایف شوهرش را چه کسی انجام می داد؟ چه کسی خرج خانه اش را می داد؟ می دانی یا می خواهی برایت بگویم؟
البته برای نورجهان کار خانه و کار بیرون را با هم و توامان انجام دادن کاری نداشت. سیر کردن شکم بچه ها و تربیت آن ها با هم زحمتی نبود. کار مرد و زن یک خانه را با هم انجام می داد. سوال من این جاست که چگونه می توانست 12 سال عاشقانه یک تکه گوشت را دوست داشته باشد. چگونه در برابر این همه سختی کم نیاورد. خسته نشد. افسرگی به سراغش نیامد.
وقتی به یاد او می افتم به عشقی که خود در زندگی دارم شک می کنم. نورجهان در عاشقی اش امتحان شد ولی ما چه؟ وقتی او را می بینم دیگر خجالت می کشم که از زندگی گلایه کنم، شرم می کنم که افسرده شوم. اما این همه قدرت را چگونه و از کجا به دست آورد؟ چگونه می توانست...
چگونه می توانست روز به خاک سپاری مردی که 12 سال باری به دوشش بود گریه کند؟ نورجهان واقعا نورِجهان بود. با دل و جان زندگی می کرد، فداکار بود. اما بعد 12 سال که عاشقانه یک تکه گوشت را پرستید، از این پس چگونه می تواند جای خالی شوهرش را ببیند و کمرش خم نشود؟
نورجهان را می شناسی؟ زنی که 12 سال قبل شوهرش که یادگار روزهای خون بود، قطع نخاع شد. 12 سال شوهرش مثل تکه گوشتی که فقط میبیند و هیچ اختیار و قدرت دیگری ندارد گوشه خانه اش افتاده بود. نور جهان با چندین بچه قد و نیم قد، شوهری که باید بار از دوشش برمی داشت را پرستاری می کرد. تر و خشک می کرد. غذا به دهانش می گذاشت، حمامش می برد، از این شانه به آن شانه اش می چرخاند و ...
این که دیگر نمی توانست به شوهرش تکیه کند بماند، این که کسی که بار از دوشش بر می داشت حالا باری روی دوشش شده بود هم بماند، نورجهان با چندین بچه قد و نیم قد چه باید می کرد؟ وظایف شوهرش را چه کسی انجام می داد؟ چه کسی خرج خانه اش را می داد؟ می دانی یا می خواهی برایت بگویم؟
البته برای نورجهان کار خانه و کار بیرون را با هم و توامان انجام دادن کاری نداشت. سیر کردن شکم بچه ها و تربیت آن ها با هم زحمتی نبود. کار مرد و زن یک خانه را با هم انجام می داد. سوال من این جاست که چگونه می توانست 12 سال عاشقانه یک تکه گوشت را دوست داشته باشد. چگونه در برابر این همه سختی کم نیاورد. خسته نشد. افسرگی به سراغش نیامد.
وقتی به یاد او می افتم به عشقی که خود در زندگی دارم شک می کنم. نورجهان در عاشقی اش امتحان شد ولی ما چه؟ وقتی او را می بینم دیگر خجالت می کشم که از زندگی گلایه کنم، شرم می کنم که افسرده شوم. اما این همه قدرت را چگونه و از کجا به دست آورد؟ چگونه می توانست...
چگونه می توانست روز به خاک سپاری مردی که 12 سال باری به دوشش بود گریه کند؟ نورجهان واقعا نورِجهان بود. با دل و جان زندگی می کرد، فداکار بود. اما بعد 12 سال که عاشقانه یک تکه گوشت را پرستید، از این پس چگونه می تواند جای خالی شوهرش را ببیند و کمرش خم نشود؟
ما که دو سال سربازی رو هی روز هایش رو می شمردیم که کی تموم میشه ...
با این که شاید اون قدرام سخت نبوده...
باید صبر رو از بنده ی خدایی یاد بگیریم که چند سال سختی رو با حالی خوش گذرونده